#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_39


نگاهش کردم:اره

ــخیلی خوشگله…

ـــ اوهوم…

گفت:همینه که قراره عروس عمه ات بشه؟

تعجب کردم این حرف را از که شنیده بود؟!

ــ کی گفته؟من که خبر ندارم.

ابروهایش را بالا برد:جدا؟زن عمویت می گفت…

دیگر حرفی نزدم..باید حدس می زدم…اخمهایم در هم رفت…

به پسر کوچکش که در آغوشش بی قراری می کرد نگاه کردم.تپل و با مزه بود…حواسم را به او دادم تا تلخی حرفی که شنیده بودم از کامم برود.آرش را بغل کردم و بوسیدم…به راستی خواستنی و شیرین بود.

ـــ می گم شهرزاد…داشتم به خاله می گفتم یکی از دختر عموهاتو بگیره واسه شایان.

دوباره نگاهش کردم ادامه داد:فرانک دختر خیلی خوبیه…مثل اینکه مامانت هم بدش نیومد…

ــ اره حق با توئه ،اگه شایان حرفی نداشته باشه ،فرانک بهترین انتخابه…

ومن همیشه به این فکر می کردم که ازدواج فامیلی همیشه بهتر از ازدواج با غریبه هاست.

دلم می خواست شایان هم با فرانک ازدواج کند.دختری گندومگون با چشم و ابروئی مشکی…صورت با نمکی داشت که راحت به دل می نشست.

رامتین که رفت همه دور شیرین جمع شدیم.و به او تبریک گفتیم…صورت سپیدش با آن همه آرایش باز هم از شرم به سرخی می زد…

زن عمو درحالی که خنده از لبانش دور نمی شد قربان صدقه ی عروس زیبایش می رفت…

با احساس نگاه خیره ای به سمت راست بر گشتم و از دیدن نگاه خیره ی مهلا تعجب کردم…نمی دانم چرا آن حس نا خوشایند از نگاهش به من دست داد.

تا متوجه نگاهم شد رو بر گرفت.جشن به خوبی و باشکوه برگذار شد.وقتی شیرین بله را گفت مادر اشک ریخت . و چشمان پدر درخشید.

من از گریه های مادر اشکهایم روان شد….

ــ چرا گریه می کنی قربونت برم؟

صدای تو را که به آن نزدیکی دم گوشم شنیدم،خیلی سریع به طرفت برگشتم…در لباسهائی که به تن داشتی خیلی جذاب شده بودی…


romangram.com | @romangram_com