#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_38
بی اراده نگاهم با آینه و چشمان او خیره ماند.
حرفها داشت نگاهش…
تمام تنم از جمله ای که شنیده بودم داغ شد….چرا تو به دنبال مهلا می آمدی؟
ماشین را به حرکت در آورد.وقتی ماشین تو را دیدم که جلو آرایشگاه نگه داشتی،نفسم از عصبانیت گرفت…
در خود فرو رفتم . دیگر حواسم به هیچ چیز نبود…صدای رامین و بچه ها را می شنیدم که با هم حرف می زنند.اما نمی توانستم درک کنم که چه می گویند…همه ی حواسم به تو بود و آمدنت به دنبال مهلا…
دلم یک جای خلوت می خواست و حرف زدن با تو…اینکه آرامم کنی…بگوئی مهلا با همه ی زیبائیش
برایت از من عزیزتر نیست.
به تالار رسیدیم.رامین خودش را به من رساند:تو بدون آرایش هم خوشگل بودی عزیزم…عین ماه می مونی….
اخمم تنها پاسخی بود که در پاسخ حرفش گرفت.
به درون سالن رفتیم.مهمانهای زیادی آمده بودند…مادر با دیدنمان جلو آمد و با نگاهی تحسینگر بر ما نگریست…برایمان اسپند دود کرد.از اینکه دیدم ته نگاهش هنوز هم غم نشسته دلم بیشتر گرفت.
نمی دانستم کی فراموش می کند.
شیرین و رامتین هنوز نیامده بودند.روسری و مانتو ا را برداشتم و در آینه به خودم نگاه کردم….
سعی ام برای باز کردن اخمهایم بی فایده بود.حداقل تا مهلا نمی آمد خیالم راحت نمی شد.
همه به سالن برگشتیم.نگاههای بسیاری را خیره به خود می دیدم.اما من فقط تو را می خواستم…نگاه گرم تو را…
همه ی حواسم به در سالن بود که مهلا کی وارد می شود….
هر چه دخترها اصرار کردند که با آن آهنگ شاد به جمع رقصندگان وارد شوم نتوانستم…
از بودنت با مهلا کلافه بودم….
وقتی آمد،مادرش با افتخار به سویش رفت….همه ی نگاهها بر او خیره ماند…و نگاه من پر از حسادت…او تا دقایقی پیش با تو بود…
حواسم به مهلا بود که در همان زمان شیرین و رامتین هم رسیدند.دوباره خودمان را پوشاندیم و منتظر ماندیم تا رامتین به سالن مردانه برود.
روی صندلی در کنار دختر خاله ام نشسته بودم و نگاهم به شیرین بود.از دیدن آن همه زیبائی و ملاحت لبخندی بر لبانم نشست…سرمه گفت:شیرین خیلی ناز شده…
ــآره.. خیلی…
ــ می گم اون دختره…دختر برادرشوهر عمته؟
romangram.com | @romangram_com