#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_37
صبح با شهره و دخترعموها و مهلا به آرایشگاه رفتیم.همان طور که مادر و زن عمو خواسته بودند،فقط موهایمان را آراستیم و صورتمان را با آرایشی کمرنگ و دخترانه.
لباسهایمان در عین پوشیده بودن خیلی شیک بود با تن پوشی عالی…
همه ی حواسم نا خواسته به مهلا بود. صورت و ابروهایش را اصلاح کرد.با آرایش کامل صورت و مو…
و به راستی که زیبائیش خیره کننده بود.به زیبائیش حسادت نمی کردم،فقط به اینکه بخواهد به تو نزدیک شود و تو به او بیش از من توجه کنی،حسادت می کردم.
وقتی گفتم مهلا چقدر خوشگل شده،شهره و دختر عموها گفتند:اما به نظر ما تو از همه خوشگلتری.
خندیدم:اغراق می کنید من خیلی معمولیم…
فرانک گفت:واقعا می گم زیبائی تو کاملا شرقیه و بیشتر به دل می شینه،اما مهلا با اینکه خیلی خوشگله چهره اش سرده و زیاد به دل نمی شینه….
شهره و بهارک هم حرف او را تأیید کردند.اما نظر من همان بود مهلا خیلی جذاب بود….
قرار بود شایان به دنبالمان بیاید.هر کدام روسری سبکی بر سر انداختیم و مانتو بلند پوشیدیم.
باز نگاهم به دنبال مهلا گشت.مانتوئی کوتاه پوشید که ساق پاهایش را نشان می داد.
و روسری اش را به گونه ای روی سر انداخت که همه ی صورت و گردن ویقه ی بازش و نیمی از موهایش مشخص بود…
در مدتی که آنجا بودیم خیلی کم با ما حرف زد و بیشتر ساکت بود،هیچ یک از ما نخواستیم رابطه ی نزدیک با او برقرار کنیم.
وقتی از آرایشگاه خارج شدیم از دیدن رامین جا خوردم…انتظار هر کس را داشتم به جز او….
اخمهایم در هم رفت .روسری ام را جلوتر کشیدم تا صورتم را نبیند.اما همه ی حواسش به من بود . زودتر از بقیه با سلامی زیر لب از نگاه خیره و لبخند گستاخش فرار کردم و سوار شدم.
فرانک در کنارش نشست و بهارک و شهره هم در کنار من.
از اینکه آینه اش را از همان اول تنظیم کرد روی صورتم بیشتر عصبی شدم.
شهره که با او مشکلی نداشت گفت:چرا شایان نیومد؟
ــرامتین رو برد که ماشین عروس رو بیارن.
نگاهم را به بیرون دوختم،مهلا چرا نمی آمد؟
آرام به بهارک گفتم:پس مهلا چی؟
رامین شنید.گفت:صفا می خواست بیاد دنبالش.
romangram.com | @romangram_com