#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_4
همیشه هم ما را سرزنش می کرد که چرا از خواهر بزرگترمان خانمی و وقار و متانت را یاد نمی گیریم و من میخندیدم:وقتی از خودِ شما که از شیرین خانم تر با وقارتر و متین تر هستید یاد نگرفتیم پس امیدی نداشته باشید.
فال گوش ایستادم…. این کار را دوست داشتم….
به اقتضای سنم بود…و بارها مادرم مرا به خاطر این کار سرزنش کرده بود.
دلِ شیرین با آن خواستگاری که مادر صحبتش را می کرد نبود…. پرویز کسی نبود که دختری چون شیرین به او دل ببازد.
پرویز هیز و بی پروا بود…
نگاه هایش حس ناخوشایندی به دخترایی چون ما القا می کرد….خیلی دلم می خواست در این مورد با تو یا شایان حرف بزنم
اما از ترس دعوا و آشوب لب فرو می بستم.و از متلک گوئی و مزاحمت هائی که ایجاد می کرد حرف نمی زدم.
آن روز مادر از همه جا بی خبر از خوبی خانواده اش می گفت.اما مگر شیرین فقط می خواست با خانواده ی پرویز زندگی کند؟
وقتی اصرارِ فراوان مادر را دیدم به ناچار زبان گشودم:مامان شیرین راست می گه….شما نمی دونین پرویز خانی که اینقدر ازش تعریف می کنید چقدر هیز و بی شعوره…..
مادر با چشم هائی که از فرط تعجب درشت شده بود گفت:تو چی گفتی؟چطور جرأت می کنی به کسی که نمی شناسی اینطئری تهمت بزنی؟
_تهمت چرا مادر من می دونی با چند تا از دختر های مدرسه مون دوسته؟
اخم کرد و تشر زد:این دخالت ها به تو نیامده نیم وجبی….. برو پی درس و مشقت.
به شیرین نگاه کردم که لبخند پر مهری به رویم زد:تو برو شهرزاد جون ،من خودم با مامان صحبت می کنم.
هنوز نرفته بودم که شنیدم به مادرم گفت:حق با شهرزاده مامان…..
_تو از کجا می دونی ؟ تو که حتی از خونه بیرون نمی ری چطور اونو….
اگر موضوع همین طور ادامه پیدا می کرد،مجبور می شدم با تو حرف بزنم تا پدر و مادرم را متقاعد کنی این خواستگار سمج و گستاخ را جواب کنند…
می دانی که … همه حتی بزرگتر ها حرف تو را بی چون و چرا می پذیرفتند.
به حیاط رفتم مادرت و زن عمو هم آمده بودند.به آنها سلام دادم و صورت مادرت را بوسیدم.و در کنارش نشستم.
لیوانی شربت به دستم داد:خسته نباشی مادر.
تشکر کردم:دست عمه ی گلم درد نکنه….
لبخندی زد :من قربون دختر شیرین زبونم برم.
بهارک خودش را لوس کرد:فقط شهرزادو دوست دارین عمه جون؟
romangram.com | @romangram_com