#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_3


و حتی به بچه های دیگر هم می گفت.

و همه سر به سرم می گذاشتند.

منظورشان واظح بود اما حقیقت آن نبود که آنها می پنداشتند .

من به تو احساس خاصی که بشود نام عشق را بر آن نهاد نداشتم….و تصورم این بود که تو نیز به من نخواهی داشت .

به خاطر اعتماد بزرگ تر ها

به خاطر بچگی های من

و جدا از این ها تو برایم فراتر از عشق بودی .

درس های آن روز را نیز به خوبی فرا گرفتم.با مریم بودن که آن همه پر شور و پر انرژی بود ،برایم خوشایند بود.

بهترین دوستم بود و سالها بود که در مدرسه با هم در یک کلاس بودیم.همدم و همراز هم بودیم…اما تا آن روز به خانه مان نیامده بود.من نیز به خانه شان نرفته بودم.

خانه هایمان از هم دور بود… پدر و مادرمان سخت گیر بودند.او در خانه برادر مجرد داشت.و من برادر و دو پسر عمو و پسر عمه ی مجرد که تو بودی…

از این رو بود که دوستیِ عمیقمان در مدرسه خلاصه می شد.

به هنگام برگشت قسمتی از راه را با مریم می آمدم.با هم حرف می زدیم….گاهی می خندیدیم … خنده های یواشکی.

جلو در با کلیدی که به همراه داشتم در را گشودم.

چقدر خانه ی بزرگ مشترکمان را دوست داشتم.

شهره ،فرانک و بهارک روی تخت های چوبی وسط حیاط نشسته بودند. و درس می خواندند.سلامم را پاسخ دادند.

قبل از اینکه به آن ها بپیوندم به ساختمانِ خودمان رفتم و لباس هایم را تعویض کردم… لباس هائی که باید پوشیده می بود.

چون تو و رامین و رامتین پسران مجرد آن خانه بودید.

شیرین و مادر را در حال صحبت دیدم.باز هم صحبت سرِخواستگارِ جدیدی که برای شیرین آمده بود،بود.

او پس از سه سالِ متوالی که در کنکور شرکت کرده بود و موفق نشده بود در رشته ی دلخواهش قبول شود،پدر و مادر برای ازدواجش پا فشاری می کردند…

شیرین زیبا بودو هنرمند…کدبانو..به قول بزرگترها از هر انگشتش یک هنر می ریخت.

من و شهره با او از زمین تا آسمان فرق داشتیم…شیطنت هایمان همیشه مادر را حرص می داد.


romangram.com | @romangram_com