#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_35
همه خوشحال بودیم . من و دختر ها به فکر لباس و این حرف هابودیم …
اما باز هم حواسم به تو بود … و به مهلا بیشتر … از من بزرگتر بود و راه رسم دلبری را خوب آموخته بود … من اما به قول تو ساده و بی شیله پیله … نگاه زلالم حالم را به خوبی توصیف می کرد … البته این تو بودی که می توانستی به راحتی حرف نگاهم را بخوانی … و می ترسیدم مهلا بتواند … از تصورش هم می ترسیدم …
دلمان می خواست به آرایشگاه برویم … برای اولین بار بود .. البته فقط آرایش مو و آرایش صورت به حدی محو و کمرنگ که اصلا به چشم نیاید .
مادر و زن عمو مخالف بودند اما من و شهره و دختر عمو ها آنقدر اصار کردیم که ناچار پذیرفتند .
خیلی خوشحال بودیم .
آن روز برای خرید لباس با مادر و شهره و دختر عمو ها همراه شدیم . تو هم حاضر و آماده از خانه تان بیرون آمدی . مثل همیشه لبخند بر لب داشتی .
ـ جایی تشریف می برید زن دایی ؟
ــ داریم واسه خرید لباس می ریم پسرم .. با آژانس می ریم …
ــ خب من که بیکارم .. شما رو می رسونم …
ــ نه پسرم به آژانس زنگ زدم و سرویس خواستم …
ــ مهم نیست .. ردش می کنم بره … خودم باهاتون میام …
مادر لبخند بر لب تشکر کرد و من خوشحال از اینکه بعد از چند روز درست و حسابی با تو خواهم بود و یک دل سیر تماشایت خواهم کرد لبخند بر لبم نشست.
می دانستی خوشحال شدم . چشمک یواشکی ات را کسی جز من ندید …
آزژانس را که رد کردی و خواستیم سوار شویم مهلا خودش رابه مارساند : کجا ؟ دارید می رید بیرون ؟
نگاه کلافه ام را به تو دوختم .
تو گفتی : آره … می خوام زن دایی و بچه ها رو همراهی کنم …
ــ چه خوب … پس بذار آماده بشم … من هم می خوام لباس بخرم …
نگاه ناراضی ام را که دیدی گفتی : بذار واسه فردا .. با زن عمو و و مادرم ….
ــ نه … من دوست دارم با زن داییت و دخترا برم خرید …
ما که برای او مهم نبودیم … هیچ کس برای او مهم نبود جز تو .
با ما همراه شد . در صندلی جلو و در کنار تو نشست و بهارک در کنار او . خیلی پکر و بی حوصله شدم و شهره متوجه شد : چته ؟ چرا یه هو اینقد بداخلاق شدی ؟
romangram.com | @romangram_com