#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_34

خودم را آرام از آن دریای آرامش .. .از آن همه امنیت بیرون کشیدم : اما من دوست دارم اینجا بمونم.

اخم کرد : شهرزاد تو حرف های منو باور نکردی ؟ من نمی تونم بیش ازاین به تو توضیح بدم .. .با مادرتحرف زدم .. فهمید که در مورد من اشتباه کرده … توام تمومش کن دیگه … بلند شو …

لحنش چون همیشه مقتدر بود .. نمی شد اطاعت نکرد .

برخاستم و او به سراغ شهره رفت . موهای بلند و مواجش را که روی زمین پخش شده بود نوازش کرد و صورتش را بوسید : دختر گلم … شهره جان ؟

برای آب زدن به صورت اشک آلودم اتاق را ترک کردم .



*********************

شب را در اتق خودم گذراندم … باز هم از پنجره تو را که روی تختت دراز کشیده بودی و کتاب می خواندی ار نگریستم … دلم برایت خیلی تنگ شده بود …

فردای آن روز تو به همراه پدرت برای استقبال از مسافران به فرودگاه رفتید .

خیلی دلم می خواست مهلا … دختر عمویت را ببینم . عمه خیلی او را دوست داشت و بار ها عکس های زیبایش را به بقیه نشان داده بود .. همه حدس می زدند با آمدن او .. عمه از او برای تو خواستگاری خواهد کرد …

همیشه این حرف ها را می شنیدم و بی تفاوت از آن می گذشتم اما به تازگی …. نمی دانم باید صبر می کردم تا مهلا بیاید و از نزدیک او را واحساس تو را به او ببینم .

وقتی به خانه آمدید و من مهلا را دیدم حس خاصی نسبت به او پیدا کردم … او به راستی زیبا بود .. زیباییش را بر عکس دختران خانواده ی خودمان به رخ هر بیننده ای می کشید … در یک کلام کاملا خود را آراسته بود …

نگاهم در پی تو و احساست کنجکاوانه به هر سو … به دنبال تو سرک کشید … تو همان بودی که بودی … مهربان مهربان من .

با حضور میهمانان تازه رسیده حال و هوای خانه عوض شد … مادر از آن همه غم و غصه ظاهرا بیرون آمد البته هنوز ته چشمان مهربانش دلخوری موج می زد . دیگر آن لبخند های مادام هم بر لبانش رنگی نداشت .

اهل خانه همه میهمان نواز بودند و از حضور مهمانان خوشحال … اما … مهلا و مادرش … از نظر ظاهر آنچنان نبودند که همه انتظار داشتیم باشند . زن عمویت بی حجاب بود که البته با تذکری که پدرت در لفافه داد به خود آمد و روسری به سر انداخت .

مهلا … بی توجه به نگاه های معنی دار … همانطور آزاد و بی قید ، با بلوز آستین کوتاه و مو های افشان در مقابل تو و مردان دیگر خانه حاضر شد .

از این حرکتش خوشم نیامد و زیباییش در نظرم رنگ باخت و ناخواسته در مقابلش در موضعی نا خوشایند گرفتم . من که خیلی زود جوش بودم وسریع با هر کس می خواستم ارتباط بر قرار می کردم نه خواستم و نه توانستم که با او رابطه ای دوستانه داشته باشم .

رفتارش خیلی زود دلم را زد . به خصوص که دیدم بیش از همه نگاهش به دنبال توست .

او حق نداشت حواس تو ا از من پرت کند هرچند که نمی توانست و حواس تو به من بود … همانطور که همیشه بود و من به آن وابسته و دل بسته بودم .

روزهای اول با بودنش مشکلی نداشتم .. اما همین که دیدم تو برای او بیشتر از من وقت می گذاری … بیرون رفتن هایت اغلب با اوست و سر سفره نشستن هایت در کنار اوست … احساس بد حسادت به وجودم سر ازیر شد . به راستی که او حق نداشت تو را از من بگیرد .. مطمئن بودم که بر خلاف نظر همه که او را برای تو مناسب می بینند تو او را اصلا نمی خواهی … با همه ی با هم بودن هایتان تو به او به آن مهربانی که به من نگاه می کردی ، نگاه نمی کردی .

نگاه پر محبت چشمانت که آن روز ها تعبیر دیگری از آن برای خودم می کردم ، هنوز هم مخصوص من بود . با این حال نمی توانستم بیبنم که مهلا همه جا با توست … آخر گاهی حس می کردم ممکن ست بتواند با آن همه دلبری حواس تو را از من پرت کند .

زمزمه ی بر گذاری جشن عقد شیرین و رامتین بار دیگر اهل خانه را به تکاپو انداخت … جشن در حیاط بزرگ و باغ مانند خانه بر گذار می شد .

romangram.com | @romangram_com