#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_33
با همه ی ای آمدن ها و پا در میانی ها مادر راضی به باز گشت نمی شد … حق با او بود ، پاسخ یک عمر اعتماد به مردی که همه ی زندگیت باشد و اینگونه پاسخ شنیدن سخت و درد ناک است .
به نظرم شایان بیش از هم هدر خود فرو رفته بود … کمتر حرف می زد و نگاهش خیره به نقطه ای نا معلوم … من با همه ی دلخوریم خودم را با گریه و اشک ریختن آرامتر می کردم اما او نه … همه ی رنجشش از پدر را در خود می ریخت . دلم به حال او هم می سوخت … و مادر برایش اشک می ریخت … همیشه به نظر می رسید او را بیش از ما دوست دارد … البته فقط به نظر می رسید وگرنه مادر خود این موضوع را انکار می کرد و می گفت که هر چهار نفر ما را به یک اندازه دوست دارد …
از ما گذشته مامان جون و بابایی هم از پدر دلگیر بودند … می گفتند از هر کس هم که توقع چنین کاری را می توانستند داشته باشند آن فرد حاج منصور نبوده است .
روزهای یکنواخت و پر از غصه خوردنم برای غم های مادر در خانه ی بابایی می گذشت . تا اینکه قرار شد فردا مهمانان شما از راه برسند . بار دیگر آقا جون و تو و پدر د مادرت برای آشتی دادن و پا در میانی به آنجا آمدید . با دیدنت دلم در سینه لرزید … به راستی که نمی دانستم باید نام احساسم به تو را چه بگذارم .
حرف های مادرت و خواهش برای آبرو داری کردن در مقابل میهمانانش مادر را کمی نرمتر کرد .
مادرت او را به اتاقی برد و در تنهایی با او صحبت کرد و دقایقی بعد آقا جون را صدا کرد … نمی دانم چطور توانستند او را راضی کنند .. هر چند ظاهر مادر کاملا سرد و دلخور بود … اما پذیرفت که به خانه باز گردد و البته یاد آور شد که فقط به خاطر سیمین جون و عمو مصطفی ست که بر می گردد .
من از اتاق بیرون نیامده بودم . شهره هم خوابیده بود . مادر که راضی شد پدر به اتاق من و شهره آمد .با ورودش سر یه زیر انداختم . دلخور تر از آن بودم که بتوانم به راحتی نگاهش کنم یا محبتش را باور کنم ….
مقابلم ایستاد ، فقط پاهایش را می دیدم . وقتی نشست نگاهم تا سینه اش بالا آمد .
صدایش راشنیدم : حالِ دختر بی معرفت ِ بابا چطوره؟
چشمانم با این کلامش پر از اشک شد .
چرا از بی معرفتی ِ من حرف می زد در حالی که خودش …
او نمی دانست که چه ضربه ی بدی به روح حساس من وارد کرده .. نمی دانست به یکباره مرا از روئیاهای کئدکانه ام بیرون کشیده … طعم ناجوانمردی را به من چشانده … و مرا نسبت به جنس مخالف بدبین کرده ست.
فکر می کردم وقتی پدرم که اینگونه از هر نظر برای دیگران الگو بوده به این راحتی دل مادرم را شکسته . در حقش جفا کرده وای به دیگران ….
وقتی پاسخش را ندادم دستهایش را بالا آورد و دو طرف صورتم قرار داد نا چا به چهره اش نگاه کردم ، محاسن سپید و سیاهش او را دلنشین تر از چیزی که در آن لحظه در نظرم بود نشان می داد .
چشمهای سیاهش پر از محبت پدرانه بود : از من دلخوری گلم ؟
بغضم را فرو دادم : بیشتر از اونچه که فکرشو بکنین ….
ــ من به مامانت توضیح دادم … قضیه اون چیزی نیست که شماها تصور می کردین … دنیای من مادرت و بچه هام هستن …. دلم نمی خواد از من تصور غلطی تو ذهنت داشته باشی …
اشکهایم که بر روی گونه هایم روان شده بود را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید .: منم ازت انتظار نداشتم ندونسته در موردم قضاوت کنی … تو منو محکوم به چیزی می کنی که واقعا حقیقت نداره …
لحنش گلایه آمیز تر شد : تو این مدت دلت واسه من تنگ نشد ؟
با این وجود هنوز از نظر ذهن و افکار هفده ساله ی ن حق با او نبود …. او نباید تحت هیچ شرایطی با مادرم آنگونه بد تا می کرد …
در آغوشم کشید : پاشو حاضر شو .. بر می گردیم خونه .
romangram.com | @romangram_com