#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_32

بابائی و مامان جون هر دو سراسیمه به حیاط آمدند…با دیدن چهره ی اشک آلود مادر و چمدانی که در دست شایان بود،با نگرانی پرسیدند:چی شده؟!

مادر در آغوش مامان جون فرو رفت:اشکهای بی صدا و آرامش تبدبل به هق هقی دردناک شد.

بابائی گفت:حرف بزن دخترم چی شده؟حاجی و بچه ها خوبن؟

مادر سر از شانه ی مامان جون برداشت…اشکهایش را پاک کرد:چی بگم؟…بلائی به سرم آمده که قادر به گفتنش نیستم….

من بیشتر از هر کس دیگر مایل به شنیدنش بودم….

بابائی قبل از اینکه مادر حرف دیگری بزند گفت:بریم تو…

دستش را بر شانه ی مادر گذاشت و او را به درون هدایت کرد.

همه دور مادر نشستیم و چشم به دهانش دوختیم…

دوباره اشکهایش روان شد:بعد از سی سال زندگی….تازه فهمیدم پنج سال پیش آقا واسم هوو آورده….

چشمانم به دهان مادر خشکید….هضم حرف های او برایم دشوار بود…یعنی چه که هوو آورده؟

یعنی پدرم پنج سال پیش تجدید فراش کرده بود؟!!مگه می شد؟!!!

نا باور گفتم:مامان داری چی می گی؟چرا پشت سر آقام اینجوری حرف می زنی؟

نگاه غمگینش را به من دوخت: باورش برات سخته عزیزم؟می دونم…می دونم … برای منم سخت بود…. دیشب که آقات رفت کار یه بنده ی خدائی رو رواج بده تا صبح نیومد خونه….یکی دوبار باهاش تماس گرفتم بیمارستان بود….صبحی نمی دونم کی بود که تماس گرفت و گفت:چقدر حاجی رو می شناسی؟ می دونی الان کجاست؟الان پیشِ زنِ دومشه … من یه دوستم که خیر شما رو می خوام.

وقتی اومد بهش گفتم همچین اتفاقی افتاده….از اینکه جا خورد تعجب کردم…..بعدم با شرمندگی گفت مه حقیقت داره…نتونسته زودتر از این در موردش حرف بزنه…می گفت قضیه اون طور که من شنیدم و فکر می کنم نیست…

شوکه شدم بودم….چطور ممکن بود؟خدایا تصوراتم در مورد پدرم….

به آنی آن تندیس مقدسی که از پدر برای خودم ساخته بودم در ذهنم متلاشی شد…..حالِ خوشم نا خوش شد…. پدر برایم شخصیتی بی نظیر بود که به آن افتخار می کردم. و اینک به یکباره….آن کوه مردانگی و غرور در مقابل دیدگانم رنگ باخت.

چه اتفاق تلخ و ناگواری…برای منِ هیفده ساله خیلی تلخ بود….

شهره هم به منزل بابایی آمد … او هم چون من از کار پدر دلگیر بود … گریه و زاری به راه انداخت..

من اما در خود فرو رفتم … شوک وارد شده آنقدر سنگین بود که نمی توانستم به خودم برگردم … به آنچه پیش از این بودم … پدر چند بار برای باز گرداندن مادر به خانه ی بابا یی آمد اما مادر هر بار او را پس زد …

مادر دلشکسته تر از آن بود که به راحتی بپذیرد و با او همرا شود …

اشک های مادر دلم را به آتش می کشید . حق مادرم این نبود …. او که چون نامش سر تا پا محبت بود و مهربانی و همه ی عشقش را نثار خانواده اش می کرد.

دو هفته از آمدنمان به منزل بابایی می گذشت … همه ی اهل خانه بار ها و بار ها به دیدنمان آمده بودند و تو بیش از همه …. اما دوریت … ندیدنت باز هم آزارم می داد .

romangram.com | @romangram_com