#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_31
با صدای گریه ی مادر بیدار شدم … زودتر از همیشه هوشیاری ام را به دست آوردم و هراسان از اتاقم بیرون آمدم …. مادر با چشمانی اشکبار رو به روی پدر ایستاده بود … شایان و شیرین هم با نگرانی گوشه ای ایستاده بودند … هاج و واج به آنها نگاه می کردم … چه شده بود ؟ مادر چرا آن وقت صبح آماده ی بیرون رفتن بود ؟ …. چادر … چمدان ….
با صدایی که از خواب گرفته بود گفتم : چی شده مامان ؟
با چشمان زیبای اشک بارش نگاهم کرد : از آقاجونت بپرس … بپرس ببین کجای دنیا اینجوری جواب محبت آدمو می دن ؟ جواب اعتمادم … جواب یه عمر جون کندن تو خونه ای که ذره ای برام ارزش قائل نیستن …. خونه ای که جوونیمو به پای مردش ریختم ….
اشک هایش سیل آسا می بارید … من نمی دانستم او از چه چیز حرف می زند .. مادر هرگز اینگونه با آقاجون صحبت نمی کرد … آقا جون با آن هیبت و جذبه چرا سر به زیر دارد ؟ چرا اینقدر شرمنده به نظر می رسد ؟
نگاه ترسانم را به پدرم دوخت : چی شده آقا جون ؟ مامان چی می گه ؟
آقا جون همانطور که نشسته بود و سر به زیر داشت نگاهی به من انداخت اما حرفی نزد ….
مامان گفت : شهرزاد … من دارم می رم خونه ی بابایی … اگه می خوای برو شهره رو بیدار کن با هم بریم …
به شیرین نگاه کردم : شیرین چی شده آخه ؟
او با گریه به اتاقش رفت . و من مبهوت به شایان چشم دوختم … او نیز بی حرف از خانه خارج شد … مادر بار دیگر نگاهم کرد : زود باش دیگه .. اگه می خوای بیای سریع آماده شو …
بی حرف به اتاقم رفتم …. به سرعت آماده شدم و به سراغ شهره رفتم .. آنقدر شیرین و راحت خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم و او را نیز همانند خود پریشان و سردرگم کنم. … ما که به جای دوری نمی رفتیم …. شهره می توانست به دنبالمان بیاید …
مادر با دیدنم گفت : شهره نمیاد ؟
نگاهم محو اشکهایش بود … چشمان درشت و کشیده اش در آن حالت هم خیلی زیبا به نظر می رسید … دلم به حالش سوخت …
بی آنکه منتظر پاسخ من باشد از خانه خارج شد … پدر برخاست : صبر کن محبت … بذار بهت توضیح بدم … مادر اما … مادر اما محبت همیشگی نبود…. دلشکسته بود … ناامیدی بر چهره اش سایه انداخته بود…
بی توجه به او راهش را ادامه داد …
من هم به دنبالش روان شدم … طول حیاط را پیمودیم … به پنجره ی اتاق تو نگاه کردم … کاش می آمدی و با پا در میانی این موضوع را خاتمه می دادی . اما در آن وقت صبح کسی بیدار نبود …
شایان در سکوت ما را به منزل بابایی رساند … غرق در افکارش بود … حتی نتوانست گریه های آرام اما از ته دل مادر را تسکین دهد ….
مادرم پیاده شد و آیفون منزل بابائی رو چند بار پشت سر هم زد.
صدای بابائی رو شنیدیم:کیه؟
مادر بغضش را فرو داد:منم بابا …محبتم.
بیچاره بابائی آن وقت صبح حتما از شنیدن صدای مادرم جا خورد.که آنگونه نامش را صدا کرد:محبت؟ بیا تو بابا…
در باز شد.هر سه به درون رفتیم….مادر جلوتر از ما…شایان چمدان او را در دست داشت….نگاهش خیره به زمین بود و اخمهایش در هم….
romangram.com | @romangram_com