#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_30

سر تکان دادم : چرا … گفته بودی … ببخشید ….

نگاهت کردم … چشمانم بی نهایت هوای باریدن داشت … شاید هر زمان دیگری بود خودم را بی پروا در آغوشت رها می کردم .. اما از چند روز پیش … از وقتی تو در آغوشم کشیدی دیگر خودم را از این بی پروایی منع کردم .

لبخندت بغضم راشکست : فکر می کنم به اندازه ی کافی تنبیه شده باشی …

با بغض گفتم : بی چارم کردی ، تازه می گی فکر می کنی به اندازه ی کافی تنبیه شده باشم ؟

خندیدی … دستم را گرفتی : قربون این چشمات برم … گریه نکن عزیزم …. خودم حالم بدتر از تو بود … اما قول بده دیگه تکرار نکنی …. دفعه ی بعد نمی دونم چه جوری باهات بر خورد می کنم.

لحن مهربان و آرامت ، آرامم کرد . اشکهایم را پاک کردی . نگاهت حرفها داشت … حرفهایی که آن زمان … با آن سن و سال کم نتوانستم درک کنم .

ـــ حالا برو بخواب کوچولوی من . شب بخیر .

با لبخند پاسخت دادم و به عقب برگشتم تا به درون باز گردم که صدایم کردی . دوباره به طرفت برگشتم و منتظر نگاهت کردم که گفتی : اون روز … تو جنگل …

از گفتن حرفی که در ذهن داشتی معذب بودی … اما با کمی تامل گفتی : رامین چیزی نگفت ؟

تب شرم گونه هایم را داغ کرد : نه .. دیگه حرفی نزد فقط گفت خیلی نگرانم بوده .

دقیق نگاهم کردی …. خیره و طولانی .. می خواستی صدق گفته ام را از چشمانم بخوانی …

لب گشودی : شاید … اما نه به اندازه ی من … می تونی بری .

بار دیگر شب بخیر گفتم و به درون برگشتم .

نمی دانم چرا نگاهت ، حرفهایت و گرمای دستانت به تازگی التهاب به جانم می انداخت … دگرگونم می کرد ….

******************

چند روزی بود که به خانه بر گشته بودیم . زندگی آرام و زیبا بود…. لااقل از نظر ذهن جوان و بازیگوش من اینگونه بود ….

آن شب همه در حیاط دور هم نشسته بودیم تازه سفره را جمع کرده بودیم و مشغول شستن ظرفها بودیم و صحبت بزرگتر ها بر سر تعیین زمان عقد شیرین و رامتین بود که صدای زنگ حیاط برخاست . شایان برای گشودن در رفت و لحظاتی دیگر برگشت : آقا جون با شما کار دارن .

آقاجونم را دیدم که به سمت در رفت و به صحبتم با فرانک در مورد لباس برای جشن عقد ادامه دادم .

آقاجون به درون برگشت : باید برم بیرون … یه کاری برای یه بنده خدا پیش اومده ….

به درون ساختمان رفت . این برای کسی عجیب نبود … حاج منصور را همه می شناختند … دستی به خیر داشت .

با برداشتن کتش یک خداحافظی سرسری کرد و از خانه خارج شد .نگاهم به مادر افتاد به نظرم دلواپس آمد . وقتی به درون و نزد او رفتم متوجه شدم که با منزل پدر بزرگ تماس گرفته تا از سلامتی آنها مطمئن شود … پس از آن که از جانب پدر و مادرش خیالش رحت شد چهره ی مهربانش رنگ آرامش همیشگی را به خود گرفت . و خیال من هم بابت نگرانی او راحت شد .

غافل از اینکه ناراحتی بزرگ و باور نکردنی در راه است …

romangram.com | @romangram_com