#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_29


آن شب خواب به چشمانم نمی آمد … از صبح بار ها مورد بی رحمی تو قرار گرفته بودم ..

وقتی می خواستی بیرون بروی رو به ما دختر ها که در حیاط دور هم نشسته بودیم پرسیدی : بچه ها دارم می رم بیرون چیزی نمی خواین ؟

دختر عموها چیپس و پفک و آدامس خواستند و شهره پاستیل که عاشقش بود و من هم گفتم : واسه منم آلوچه و لواشک محلی بخر ….

می دانستی عاشق لواشکم … اما من آن لحظه فقط برای اینکه با تو حرف زده باشم آن را خواستم … فکر کردم شاید با من آشتی کنی .

وقتی آمدی برای همه آن چیز هایی را که خواسته بودند خریده بودی جز لواشک و آلوچه … نگاه سرد و جدی به من انداختی : فراموش کردم. ….

به همین راحتی توانستی بار دیگر دلم را بشکنی ….

سر سفره کنارت نشستم که به بهانه ی رفتن نزد حاجی بابا برخاستی ….

عصر هم وقتی دیدم همه ی شما دور هم جمع شدید من هم آمدم که تو با آمدنم جمع را ترک کردی ….

مطمئنم که اشک حلقه زده در چشمم که به خاطر بی رحمی ات بود رادیدی … نگاهت لحظه ای مهربان شد … اما با این حال کوتاه نیامدی .

تو اینگونه بودی و رامین بر عکس تو … هرجا من بودم … خودش را حاضر می کرد … آلوچه ای که تو برایم نخریدی را خرید و گفت : می دونم عاشقشی …

با عصبانیت گرفتم و در دستم فشردم و بر زمینانداختم و پا بر آن گذاشتم : دیگه از این محبتا در حق من نکن ….

از نگاه بهت زده اش راحت گذشتم … حق داشت…تمام دق و دلی ام از تو را بر سر او خالی کرده بودم .

نگاهم به شب و تاریکی اش بود که دیدم تو به حیاط آمدی .. لب ایوان …. پشت به من نشستی …

نور نقره فام مهتاب موهای زیبایت را درخشان کرده بود …. با دیدنت حس محبت و دلخوری یکباره به قلبم ریخت . ..

نگاهی به دختر ها که همه ساعتی پیش به خواب رفته بودند انداختم … صدایی از بیرون به گوش نمی رسید .همه خواب بودند و نمی دانم چرا تو …

پاورچین و آرام بیرون آمدم . هوا خیلی خنک و دلچسب بود . بی آنکه به طرفم برگردی آرام گفتی : چرا تا الان نخوابیدی ؟

با شنیدن صدایت بغض کردم و نتوانستم حرف بزنم .

به طرفم برگشتی و نگاهت را به چشمهای غمگینم دوختی . به تو نزدیک شدم … صدایم از بغض و هیجان می لرزید : دیگه دوسم نداری صفا جون … نه؟

نگاهت روی اجزای صورتم چرخید : دلم می خواد زودتر بزرگ بشی و با این بچه بازی ها و بی فکری هات از این دیوونه ترم نکنی .

چند قطره اشک از چشمانم فروچکید : ببخشید .. من که هزاربار معذرت خواستم … باور کن ندونستم کی این همه از شما ها دور شدم …

ــ بهت گفته بودم هرجا خواستی بری به خودم بگو … نگفته بودم ؟


romangram.com | @romangram_com