#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_28
بار دیگر فریاد زد : دستتو بده من …
دست سردم را به دستش سپردم .. او هم سرد بود … برعکس دست تو که همیشه گرم گرم بود .
سوار شدم هر دو دستم را گرفت و به دور کمر خودش حلقه کرد و دست چپش را روی دست هایم گذاشت و اجازه نداد پس بکشم …. اسب را به تاخت در آورد … بارش باران همچنان ادامه داشت اما کمی ارامتر شده بود . از وضعی که داشتم بسیار ناراضی بودم … دست چپم را بالا آورد و بوسید …
خیلی عصبانی شدم و دست راستم را که آزاد شده بود به شانه اش کوبیدم : احمق … می خوام پیاده بشم …
و دستم را کشیدم اما رها نکرد…
ــ آروم باش … هر چقدر بیشتر لجبازی کنی بیشتر دوسِت دارم ….
ــ تو غلط می کنی که منو دوست داشته باشی …
ــ اینقدر ورجه وورجه نکن هردو مون می افتیما …
دیگر تا برسیم اذیتم نکرد اما دستم را هم رها نکرد . از اینکه گرمای تنش را حس کنم منزجر می شدم ..
نزدیک خانه ی حاجی بابا که رسیدیم دستم را آرام رها کرد . از حرصم باز هم بر شانه اش کوبیدم : ازت متنفرم …
به محض ورودمان به خانه … مادر با چشمهای سرخ اشکبار اولین کسی بود که دیدم در ایوان ایستاده …
با دیدنم به سویم دوید .. صدای هق هق گریه اش دلم را به درد آورد … من باعثش شده بودم ….
در آغوشم کشید و صورتم را بوسید … درست برعکس آنچه که تصورش را می کردم ….
در کمتر از یکدقیقه هر کس در خانه بود بیرون آمد … همه از دیدنم خوشحال بودند …
شیرین به رامتین و بقیه خبر پیدا شدنم را داد و خیلی زود آنها باز گشتند … پدر خیلی عصبانی بود … آنقدر عصبانی که جلوی همه بر سرم فریاد کشید و مرا بی فکر و احمق خواند … دیدن دوباره ی آنها آنقدر برایم شیرین بود که ناراحتی و سرزنش آ نها را به جان می خریدم …
باز هم تو پناهم شدی …. پدرم و شایان را که قصد کوتاه آمدن نداشتند آرام کردی … مثل همیشه … اما نگاه خودت رنجشی آشکار داشت … پس از آرام کردن جو به وجود آمده به وسیله ی تو همه برای تعویض لباس رفتند چون سر تا به پا خیس شده بودند .
من نیز به اتاق رفتم تا لباسهای خیسم را بیرون بیاورم . مادر با دیدن زخم آرنج و زانویم به سراغ عزیزجون رفت و او با پمادی به درون اتاق آمد با دیدن زخمها اخم کرد : بمیرم … ببین چی به روز بچه ام اومده ….
پماد راروی زخمها مالید … به سوزش افتاد .
لباس هایم را عوض کردم و بیرون آمدم . تو کنار حاجی بابا نشسته بودی و من با اشاره ی او به نزدش آمدم . در طرف دیگرش نشستم و او لب به نصیحت گشود … از نگرانی همه گفت .. از اینکه نباید اینقدر بی خیال و سر به هوا باشم …. گوشم به حرفهای او بود و نگاهم به اخم های در هم تو … من این را نمی خواستم … سخت ترین شکنجه همین بود … کاش تو هم بر سرم فریاد می کشیدی و سرزنشم می کردی اما آنگونه بی محلی نمی کردی .
رامین اما لبخند از لبهایش دور نمی شد… نمی دانست که با آن همه گستاخی از او تا چه حد متنفر شده ام …
با اینکه در آن چند روز اصلا نگاه نمی کردی و کم محلم کرده بودی من بی آنکه به روی خودم بیاورم مدام دور و برت می گشتم … با تو حرف می زدم … و جواب نمی شنیدم … کم کم از دستت دلخور می شدم … با همه می گفتی و می خندیدی و فقط مرا نمی دیدی و یا اگر می دیدی هم اخم می کردی …. تحمل این رفتار هایت برای قلب کوچکم خیلی سخت بود … می دانستم که تاب نخواهم آورد .
romangram.com | @romangram_com