#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_27
به خودم آمدم . از این کاری که کرده بود خیلی عصبانی شدم
به سینه اش کوبیدم … همیشه گستاخ بود اما دیگر نه تا این حد …
به عقب هلش دادم : چه غلطی می کنی …
بهت زده نگاهم کرد : من نگرانت بودم شهرزاد ..
ــ نگران بودی که بودی … این چه کاری بود کردی ؟
دوباره گریه ام گرفت … نباید به خودش اجازه ی چنین کاری را می داد …. اگر پدرم یا شایان یا حتی عمو می فهمیدند زنده اش نمی گذاشتند …
اما تو هم این کار را کردی … آغوش تو این حس بد را به من القا نکرده بود …
در میان بهت خندید : چته تو ؟ مگه چیکار کردم ؟ اونقدر از دیدنت خوشحال شدم که ندونستم چیکار می کنم … حالابیا سوار شو بریم … همه منتظرن .. هر کس داره یه مسیری رو می گرده .
حال که خیالم کمی راحت شده بود در قالب همیشگی ام درآمدم . به راحتی خوشحالیم از دیدن خودش را ذایل کرده بود .
ــ عمرا با تو سوار شم .
ـ پس می خوای چیکار کنی ؟
پیاده میام .
ــ اِ .. می دونی چقد راهه ؟ تا صبح باید راه بیای ….
ــ به هر حال دوست ندارم با تو بیام .
ــ شهرزاد الان وقت بچه بازی نیست …. همه نگرانن … بیا بریم …
ــ اصلا کاشکی تو منو پیدا نکرده بودی …
نگاهش جدی و سخت شد : دوست داشتی صفا جونت بیاد آره ؟ اون بغلت می کرد ایرادی نداشت ؟
ــ به تو ربطی نداره … هر کس دیگه ای جای تو میومد و پیدام می کردخوشحالتر می شدم …
بر سرم فریاد زد : خفه شو …. می دونم چطور رامت کنم … گمشو سوار شو ببینم …
خودش سوار شد و دستش را به سویم گرفت ..
از آن همه تندی اش بهت زده بودم … حس کردم از رابطه ی خوبی که با تو دارم نارحت است … اما به او یا هر کس دیگری ربطی نداشت .. من از وقتی خودم را شناخته بودم تو بودی که هوایم را داشتی …. همیشه حامی ام بودی …. اشتباهاتم را به گردن می گرفتی و اجازه نمی دادی بزرگترهایم در مورد اشتباهی که کرده بودم تنبیهم کنند … الانهم دلم به این گرم بود که تو طرفم را بگیری و …
romangram.com | @romangram_com