#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_26
زیادم از مزرعه …
وقتی اسب با صدای رعد و برق رم کرد و به سرعتش افزود … با نگرانی سعی کردم آرامش کنم … اما نتوانستم .. محکم به یال و گردنش چسبیده بودم که نیفتم … اما با حرکات تند و خشنی که انجام می دادو مدام بر روی پاهایش بلند می شد مرا محکم پرت کرد پایین … آنقدر کمرم درد گرفت که به خوذم پیچیدم …. اشک از چشمهایم روان شد …. از پس اشک هایم به آن که به سرعت از من دور می شد نگریستم … با در ماندگی و به سختی برخاستم ….
حالا باید چیکار کنم ؟
به اطراف نگاه کردم … نزدیک جنگل کوهستانی بودم …. سکوت وهم آور جنگل با صدای جیغ پرندگان وحشی شکسته می شد …. باز هم صدای رعد ، و من از ترس بی اراده جیغ کشیدم …
جنگل با بارش باران ترسناک تر می شد و خلوت تر .. دیگر حتی صدای پرنده ها هم به گوش نمی رسید …. همینطور آرام به جلو می رفتم … راهم را گم کرده بودم و همه ی ترسم از این بود که اگر شب را در آنجا ماندگار شوم حتما طعمه ی حیوانات درنده خواهم شد …. در حالی که اشک هایم به شدت می بارید شروع به فریاد زدن و کمک خواستن کردم …اما صدایم به جایی نمی رسید …. فقط صدای رعد بود و شر شر باران .
خودم را به خاطر بی فکریم لعنت می کردم … نباید اینقدر دور می شدم …
سر تا پایم خیس شده بود و از ترس می لرزیدم .. من اصلا آن نواحی را نمی شناختم. فکر خورده شدن توسط حیوانات درنده ی وحشی لحظه ای رهایم نمی کرد …. اندیشیدن به مرگ در آن سن و سال .. با آن روحیه ی شاد و امید وار برایم خیلی سخت و ناگوار بود ….
هوا رو به تاریکی می رفت و من همچنان نتوانسته بودم از جنگل خارج شوم . جنگل کوهستان نا هموار بود و راه رفتن در آن را مشکل…. دوبار سر خوردم و بر زمین افتادم و زانو و آرنجم زخمی شد… اما به آن توجه نمی کردم … فقط پیدا کردن راه خروجی برایم مهم بود … آرزو می کردم بار دیگر خانواده ام را ببینم … با یاد آوری آنها اشکهایم بی وقفه به همراه باران می بارید … دوست داشتم کنار مادر بودم و او به خاطر این بی احتیاطی و به قول خودش سر به هواییم سرزنشم کند یا حتی کتکم بزند .
دوباره شروع به فریاد زدن کردم … بی فایده بود کسی صدایم را نمی شنید… در پناه غار که نه ؛ شکاف کوچکی که دهانه اش با پیچک های وحشی و خزه احاطه شده بود نشستم … حداقل از باران درامان می ماندم …
سر بر زانو هایم گذاشتم … دیگر نایی برای گریستن نداشتم …. با بی خیالی و افکار بچگانه خودم را به درد سر انداخته بودم و کاری از دستم بر نمی آمد …
چشمهایم را بستم و سعی کردم کمی آرام شوم ….
شنیدن صدای سم اسبی که بر زمین کوبیده می شد نور امیدی را در قلبم تاباند … بلند شدم و ایستادم … دقیق تر گوش سپردم … درست می شنیدم … صدای یک مرد را هم شنیدم که نامم را می خواند …
با خوشحالی گفتم : من اینجام …
صدایش را تشخیص دادم … رامین بود….
ــ رامین .. رامین …من اینجام …..
وقتی صدانزدیک و نزدیکتر شد بار دیگر اشک هایم روان شد …. اینبار اشک شوق بود که از دیدگانم می بارید .
رامین سوار بر اسب آمد …. با دیدنم افسار اسب را کشید و آن را متوقف کرد … پایین آمد : معلومه کجایی تو … همه دارن دنبالت می گردن.
دلهره گرفتم … حتما تنبیه سختی در پیش خواهم داشت .
با گامی بلند خودش را به من که به سویش می رفتم رساند و به ناگه در آغوشم کشید : قربونت برم … نمی دونی چه حالی داشتم … از حرکت ناگهانی اش جا خوردم .
پیشانی ام را بوسید : اگه خدای نکرده بلایی سرت میومد ….
اشک هایم را هم پاک کرد : فدای چشمات آروم باش …
جای تو خالی !
romangram.com | @romangram_com