#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_24

مادر گفت:حالا هی طرفداریشو بکن صفا…می بینی چقدر لوس و ننر شده که دیگه حرف من براش اهمیت نداره…

با همان نگاهِ سبز که اینک کدر شده بود به من خیره ماندی:

تو واقعا به حرف مادرت اهمیت ندادی ؟

پس دلیل اخم کردنت سرپیچی از دستور مادر بود ؟ نفس را حتی کشیدم … من در مورد تو اشتباه نمی کردم … اینکه در آغوشم هم کشیدی …. فقط این را نمی توانستم درک کنم .

سرم را پایین انداختم …

تو به مادر گفتی زن دایی شما بفرمایید من باهاش صحبت می کنم .

مادر ناراضی ترکمان کرد . انگشتانت را که به بازویم چنگ زد متحیرم ساخت….

مرا به دنبال خود به پشت ساختمان کشاندی …

ــ آخ صفا جون دستمو شکوندی … ولم کن .

رهایم کردی و با چشمان خشمگین و نگاهی ترسناک از بین دندان های به هم فشرده گفتی : لعنتی … با بهرام رفتی اسب سواری که چی ؟ چه توضیحی واسه این کار احمقانه ات داری ؟ هان ؟

از تعجب و حیرت خشک شده بودم … تو هیچگاه اینگونه عصبانی نمی شدی … تو بدبین نبودی …. در اینگونه موارد سخت نمی گرفتی …

ــ صفا جون معلومه چی می گی ؟ چه اشکالی داره ؟ خوب اونم یکی مثه تو … مگه من ..

فریادت خاموشم کرد : اون مثل من نیست … می فهمی ؟ دیگه منو با اون مقایسه نکن …

ــ اما آخه …..

حرف خودت را می زدی … نمی دانم تو که نمی گذاشتی حرف بزنم چرا توضیح می خواستی ؟ !

ــ ببین شهرزاد برای بار اول و آخر می گم … دیگه نبینم با رامین و بهرام و هر پسر جوون دیگه ای گرم بگیری .. باهاشون بیرون بری … و نمی دونم … خلاصه هر غلطی که می کنی بدون حضور اونها باشه … فکر می کنم اونقدر عاقل شده باشی که معنی حرفامو بفهمی …

چشمانم را که از تندی و فریادت پر از اشک شده بود به دیده ات دوختم : معنی حرفاتو می فهمم اما دلیلشو نمی دونم .. توکه اینجوری نبودی صفا جون …

نگاهت در نگاهم جا خوش کرد .. کم کم رنگ آرامش گرفت . با لحن ملایمتری گفتی : شنیدی می گن کاسه ی صبر آدما پر می شه ؟ مال من داره لبریز می شه … یه کم بیشتر درک کن … به خاطر خودته اگه تندی می کنم …. منو ببخش عزیزم … هرجا خواستی بری … هر کار خواستی بکنی … خودم هستم … نادیدم نگیر شهرزاد …

نگاهم را با خود بردی … بر جای ماندم … تازگی خیلی عوض شده بودی …. آن صفای همیشه آرام رفته و جای خود را به این موجود تند و بد اخلاق وبدبین داده بود…

بقیه که آمدند از اینکه تفریح در دشت و صحرا چقدر برایشان جذاب بوده می گفتند … به من هم اسب سواری خوش گذشته بود اما جرات نکردم در مورد آن با کسی حرف بزنم .. از بد اخلاقی تو می ترسیدم … چشمان نافذت همه جا به دنبالم بود … بیچاره بهرام که تا به من نزدیک می شد به بهانه ای بر می خواستم .. نگاهش کم کم رنجشی به خود گرفت که از نگریستن به آن گریزان بودم…

***

روز بعد بهرام صبح زود آمد . برای اینکه به اسب سواری برویم . گفتم : فکر نکنم امروز بتونم بیام .

romangram.com | @romangram_com