#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_23


ــ عالی بود می خوام هر روز اسب سواری کنم.

خندید:ومن هم همراهیت.

به خانه رسیدیم.بهرام اسب مرا هم به اسطبل برد به خاطر همراهی اش ازش تشکر کردم.

در حیاط آبی به صورتم زدم. مادر با نگاهی که از آن می ترسیدم به استقبالم آمد.

ــ من به تو چی بگم دختره ی خیره سر؟این کارها چیه می کنی؟

اخم کدم:اِ … مامان مگه چکار کردم؟

ــ خوبه که متوجه کارهای احمقانه ات هم نمی شی.. بزار بابات بیاد…باید تکلیفِ منو با تو مشخص کنه…من دیگه نمی تونم از پس تو بر بیام.

بهرام که آمد و سلام کرد مادر دیگر ادامه نداد.

از حرکت مادر ناراحت بودم.چرا اینقدر سخت می گرفت؟مگه من چه کار بدی مرتکب بودم؟



در حیاط لب باغچه ی پر گل نشستم و به درون نرفتم….تو و بقیه آمدین…تو اندکی زودتر…

از دیدنت خون داغی به رگهایم دوید…سرم را پاوین انداختم.

ــ چرا اینجا نشستی؟

قبل از اینکه به لهن مهربانت پاسخ دهم مادر بار دیگر در ایوان حاضر شد:از خجالتشه دختره ی پرو…دائیت نیامد صفا جان؟

تو نگاه متعجبی به او سپس به من انداختی:وروجک چه دسته گلی به آب دادی؟

بلند شدم. مادر گفت:می بینی … جوابی نداره که بده.

جلوتر آمدی:چی شده شهرزاد؟زن دائی از چی ناراحته؟

سرم را بالا کرفتم.در چشمانت سبزِ خیلی زیبائی خانه کرده بود… خودم را در زلال چشمالنت دیدم…

ــ با بهرام رفتم اسب سواری مامان خانوم ناراحتن…این کجاش ایراد داره؟

اخم هایت که در هم رفت مبهوت شدم، تو دیگر چرا؟!

نکند به بهرام و حرفهایش حساس بودی و من بی خبر؟!


romangram.com | @romangram_com