#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_22

ــ یکی از پت و مت..

خندید باشه هر دوشون عالین…

ــ خودت چی؟

ــ من با شب آهنگ را حترم.

هر دو را زین کرد.

به مادر گفتم که به قصد سوار کاری با بهرام بیرون می روم.مقابل مادر بهرام نتوانست حرفی بزند و فقط با چشم غره ای پنهانی اشاره کرد که حق ندارم بروم.اما من آن قدر شوق سوار کاری داشتم که عصبانیت و تلافی آن را به جان می خریدم.

با بهرام همراه شدم. چه کیفی می داد سوار کاری در ان هوای پاک و عالی….زیر آسمان آبی…دشت سر سبز و گلهای رنگارنگ…سر مست از غرور جوانی…

بی توجه به یهرام اسبم را به تاخت در آوردم.

صدای فریادش را شنیدم:مواظب باش شهرزاد …آرامتر…

اما من به سبب سرعت اسب به شوق آمده بودم…

خودش را خیلی سریع به من رساند:دختر چرا اینجوری می کنی؟مگه نی گم آرومتر؟

خندیدم:کیفش به سرعتشه…آرومتر که خوش نی گذره…

خندید:پس مواظب باش…دنبالم بیا..

به دنبالش رفتم از تپه ای بالا رفت…تپه ای سر سبز که شیب ملایمی داشت.

بالای تپه نگه داشت من نیز افسار اسبم را کشیدم و متوقفش کردم.

ــ اونجا رو ببین.

نگاهی به اشاره اش کرده.باورم نمی شد مزرعه ی حاجی بابا بود.

گفتم:چقدر قشنگه…اولین باره میام اینجا..ببین بچه ها همه اونجان بیا بریم.

ــ نه از اینجا نمی شه ،شیب خیلی تندی داره ممکنه خدای نکرده اتفاق بدی بیفته…بیا برگردیم.

حرفش را پذیرفتم . حق با او بود.اینبار با کنترل بیشتر و آرامتر سراشیبی تپه را پائین آمدیم.

بهرام همراهساکت و همربانی بود که از همراهی اش خوشم آمده بود….باقی راه را آرامتر از پیش بر گشتیم.

ــ چطور بود؟

romangram.com | @romangram_com