#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_21


عزیز جون و مادرم و زن عمو ومادرت در آشپزخانه بودند.

به آنها پیوستم:سلام

نگاه مهربان همگی پذیرای حضورم شد:سلام به روی ماهت…ساعت خواب خانوم…

و مادرم پرسید:بهتر شدی عزیزم؟

ــاره دیشب نتونستم خوب بخوابم…الان خوبِ خوبم

عزیز جون گفت:چیزی به نهار نمونده بهتره صبحونه نخوری…بیا این یه لیوانِ شیرو بخور.

دستش را رد نکردم.شیر را که نوشیدم سراغ بچه ها را گرفتم.که گفتند همگی با حاجی بابا به مزرعه و سر زمین رفته اید.

آهی کشیدم:جای من خالی!

با آمدن بهرام و مادرش همگی به حال رفتیم.برای همه ی آنها چائی بردم.

بهرام لبخند به لب تشکر کرد.نشستم و او جویای درس و مدرسه ام شد.

از شنیدن درس خواندنم از زبان مادر م و عمه،لبخند بر لب هایش نشست…هر چه بود دبیر بود و یک شاگرد ممتاز مورد توجه اش قرار می گرفت.

پس از ساعتی که بحث بر سر ازدواج بهرام و صحبت هائی از این قبیل و گله ی مادرت به خاطر تو و مادرم به خاطر شایان

بر خاستم و به حیاط رفتم…. به سوی اسطبل به راه افتادم.

دلم برای اسب های سر حال و قبراقِ حاجی بابا تنگ شده بود…اسبی بزرگ که مشکی وبراق بود با لکه ی سفید روی پیشانی اش چشم را خیره می کرد….

با دیدنش لبخبد بر لبهایم نشست،فقط برای حاجی بابا رام بود و بهرام که خیلی به آن سر می زد و سوارش می شد.

به جز شب اهنگ یک اسب سیاه و سفیدو دو تا قهوه ای هم بودند که خیلی رام بودند رامین اسمشان را پت ومت گذاشته بود.

حاجی بابا اجازه می داد که سواری کنیم…. البته فقط پسرها به استثنای من،که از بچگی عاشق اسب سواری بودم و خیلی خوب یاد گرفته بودم.

به این فکر می کردم که باید از فردا حتما به سوار کاری بروم…

ــ تا آمدن بچه ها می خوای بریم سواری؟

به سوی بهرام بر گشتم :خیلی خوشحال می شم اگه منو همراهی کنی.

لبخندی زو:پس بزار زینشون کنم ،کدامو می خوای؟


romangram.com | @romangram_com