#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_20
زودتر از همه به بستر خواب رفتم هر چند که تا مدت ها حتی پس از اینکه دیگران به خواب رفتند هم خواب به چشمانم نیامد…
آن نزدیکی که از سوی تو ایجاد شده بود حالم را دگرگون کرده بود.
حالی عجیب توأم با شرم…
حسی که تا حد زیادی،به یکباره،مرا از دنیای پاک و بی آلایش کودکی ام دور کرد…
حس اینکه آنقدر بچه نیستم که شیطنت هایم دیده نشود.و همه به پای بچگی ام گذاشته شود.
حس اینکه مردی چون تو می تواند میل در آغوش کشیدنم را داشته باشد….
اشکهای بی پروا بی وقفه ام نمی دانم از چه رو بود…
هر چه بود آرامم نمی کرد…
طپش های تند دلم را کند نمی کرد…
چیزی به سپیده ی صبح نمانده بود که چشمانم گرم خواب شد.
با تکان دستی دیده گشودم ، مادر بود که برای نماز صبح بیدارم می کرد…. با اینکه خیلی نخوابیده بودم برخاستم.
سرخی چشمانم را دید و علت را پرسید.
سر درد را بهانه کردم،بهانه ای کهدروغ هم نبود.
پس از نماز بار دیگر به بستر رفتم.اینک خیالم آسوده تر بود و روانم آرامتر.
اینبار کسی کاری به کارم نداشت….خوابیدم،کسی بیدارم نکرد…
حتما سفارش مادر بود که دانسته بود سر درد دارم.آن هم به خاطر بعد مسافت و نشستن در ماشین.
وقتی بیدار شدم هیچ کس در اتاق نبود… نگاهی به ساعت انداختم از یازده هم گذشته بود.
کش و قوسی به تنم دادم…رخوت و سستی را از تنم دور کردم….باز تو به ذهنم آمدی…
تازگی خیالت رهایم نمی کرد.
مقابل آینه به چشمهای سرخ و پف آلودم نگریستم،نتیجه گریه ی شب گذشته بود.
به دستشوئی رفتم و چند مشت آب سرد به صورتم پایشدم…موهایم را مرتب کردم کمی بهتر شدم.
به حال بزرگ خانه رفتم..آنجا هم کسی نبود.
romangram.com | @romangram_com