#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_19


خجالت می کشیدم بگوییم:هیچی…همون …همون حرفهای همیشگی…

ــ مثلا چی؟

چرا این روی تو را تا به حال ندیده بودم؟در آن لحظه از تو می ترسیدم.

گفتم:چیز خاصی نبود….

دستهایت را بر شانه هایم گذاشتی با فشار اندکی گفتی:وقتی چیزی رو می پرسم راستشو بگو شهرزاد.

ــ خب… می گفت دوستم داره… خیلی وقته به من فکر می کنه…

و خنده ای مصنوعی کردم:دیوونه اس دیگه….

اخمت عمیق تر شد: تو بهش چی گفتی؟ نگفتی تو هم دوستش داری که؟

سرم را تکان دادم : نه به خدا…من که دوستش ندارم..گفتم خجالت بکش…

دستهایت را آرام دور شانه هایم حلقه کردی و مرا به خود فشردی…نفس عمیقی کشیدی…قلبت خیلی تند می زد.

اما من شوکه شده بودم.

باور دیدن و حس کردن این رفتار را از تو نداشتم.

با اینکه آن همه دوستت داشتم بی اراده دست بر سینه ات نهادم و آرام به عقب فشار دادم. و خودم را از آن آغوش گرمت بیرون کشیدم.

حق با مادرم بود…. دوستی من و تو نگران کننده بود.

تو می دانستی چقدر دوستت دارم، پس می توانستی از این پیش تر هم بروی و آن را ظاهرا به پای دوستی مان بگذاری…

تماس تنم با تنت حس آشوبگری در وجودم ریخت…لبریز از ان شدم…

از تو فاصله گرفتم و پشت به تو ایستادم.

گونه هایم از شرم حضور و آغوشت می سوخت.

صدایت را شنیدم:منو ببخش شهرزاد… گاهی کنترل رفتارم دست خودم نیست.

حرفی نزدم…به سویت هم بر نگشتم

تا وقت خواب دیگر نتوانستم با تو روبه رو شوم.نوعی شرم که تاآن روز تجربه اش نکرده بودم وجودم را فرا گرفته بود.


romangram.com | @romangram_com