#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_18

ــ چی رو باید بدونم؟

ــبه خاطر رفتارات… حرفات..

ــ وقتی از نگاهم نمی خونی باید چه کار کنم؟

نگاه دقیقی بهش انداختم: چی رو باید از نگاهت می خوندم؟

نگاهی به اطراف کرد…کسی حواسش به ما نبود. دوباره نگاهم کرد:اینکه دوست دارم…

صراحت کلامش شرمی سنگین به وجودم سرازیر کرد.

ــ خجالت بکش رامین….

نگاهش تب دار بود و لحنش ملتمس:چرا خجالت بکشم؟خیلی وقته که می خوامت….تو خواب و بیداری فقط فکر و خیال و رویای توئه که با منه…شهرزاد من….

با عصبانیت برخاستم و ترکش کردم.

به اتاقی که همیشه به من و خواهرها و دختر عموهایم تعلق می گرفت رفتم….

تمام تنم گر گرفته بود..از التهاب نگاه و حرفهایش می سوختم.

همیشه فکر می کردم از سر گستاخی آنگونه رفتار می کند.و حرف می زند. اما آن لحظه…

با ورود تو به اتاق به خودم آمدم.

نگاهت دقیق بود و عمیق.

روسری ام را مرتب کردم و لبخند عجولانه ای زدم.

جلو آمدی و در را بستی…. همه در حیاط نشسته بودند.

نگاهی از روی پرده به بیرون انداختم….و نگاهی به تو….

نگاهت خیلی جدی بود.

مقابلم ایستادی…به فاصله ی خیلی اندک…در آن لحظه چشمهایت سبز نبود…. به سیاهی می زد.

پرسیدی: حالت خوبه؟

ــ آره … خوبم … چطور مگه؟

بی مقدمه گفتی:رامین چی بهت می گفت؟

romangram.com | @romangram_com