#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_17


پس از آن برایتان میوه پوست گرفتم….برایم پسته پوست کردی…بریم لطیفه گفتی…از خاطرات بچه گی..از دانشگاه .. و حتی از سربازیت و سرم را حسابی گرم کردی…ومن طولانی بودن مسافت را به کل از یاد بردم…

تو بودی و نگاهت ولحن مهربانت…

******

خودم را در آغوش عزیز جون رها کردم و صورت مهربانش را بارها بوسیدم.

حاحی بابا نیز مشتاق و مهربان در آغوشم کشید…

همه ی ما را دوست داشتند و از دیدن تک تک ما خوشحال شدند…و از دیدن تو بیش از همه…

تو نوه ی محبوبشان بودی….تنها پسر سیمین بودی که بعد از سالها انتظار به دنیا آمده بودی.

تو را آشکارا بیش از همه دوست داشتند… اما هیچ کس از این رو به تو حسادت نمی کرد.

بهرام هم آمد.

همیشه با اولین لحظه دیدار اشک در چشمان پدرم جمع می شد.

بهرام پدرم را به یاد برادر بزرگش می انداخت…او که سالها پیش از دنیا رفنه بود.

خوب بود عزیز جون و حاجی بابا او مادرش را نزد خود نگاه داشته بودند.

خانه ای دیوار به دیوار با خانه ی بزرگ خودشان برایشان ساخته بودند.

مادر بهرام شام مفصلی تدارک دیده بود…

آن دور هم بودن ها برای همه خوشایند بود.

پس از شام به اصرار برای جمع کردن سفره و شستن ظرفها و مرتب کردن خانه برخاستیم.

رامین هم به جمع ما پیوست .

نگاهش دلگیر بود:می شه بگی چرا فقط واسه من طاقچه بالا می ذاری؟

شانه بالا انداختم:حتما ازت خوشم نمیاد.

ــ چرا اون وقت؟

ــ خیلی پروئی. می پرسی چرا؟ یعنی نمی دونی؟


romangram.com | @romangram_com