#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_16

از آن زمان هر گاه رایحه ی عطر مریم به مشامم می رسد…به یاد تو می افتم…یاد لبخند زیبایت…

پس از آن هرگز نخواستم عطر دیگری را استفاده کنم…گل مریم رایحه ای بود که تو پسندیده بودی.

دو هفته ی دیگر مهمانهایتان می آمدند.

آمدن آنها یعنی اینکه دیگر به مسافرت نخواهیم رفت…

من و بچه های دیگر از این موضوع خیلی ناراحت بودیم. و بیش از همه من…چرا که دلم به شدت برای حاجی بابا و عزیز جون تنگ شده بود…

پدرم و عمو مسعود بدون خانواده ی شما به مسافرت نمی آمدند…

بالاخره التماس ما به عمه برای اینکه تا قبل از آمدن مهمانان به مسافرت برویم،دلِ مهربان مادرت را نرم کرد.

بار سفر بستیم تا یک هفته ی دیگر نزد حاجی بابا و عزیز جون برویم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.

به هنگام حرکت مادرت از من خواست که به درون ماشین پدرت بیایم..

نشستن در کنار تو بهترین لحظات را برایم رقم می زد.

نزدیک بودن به تو حس فوق العاده ای بود…

برایت حرف می زدم…از احساسم به مهلا… از درس و کتاب و مدرسه…

به حسادتم به مهلا لبخند زدی…

شاید برای اولین بار بود که برای گرفتن دستم پیش قدم می شدی.

گفتی:هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو قلبم بگیره حسود کوچولو.

دستم را از دست گرمت بیرون نکشیدم…

تو هم رها نکردی..

تا وقتی مادرت ازم خواست تا برای خودش و پدرت که در حال رانندگی بود چای بریزم…

پرسیدم تو هم می خوری؟

آرام گفتی:از دستِ تو آره..

لبخنی به نگاه پر محبتت زدم و فنجان چای را به دستت دادم.

چه خوب بود که ماشین خودت را نیاورده بودی و من می توانستم در کنارت باشم…یعنی مادرم اجازه نمی داد…

romangram.com | @romangram_com