#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_15
با دیدن اولینطرح دهانم از حیرت باز ماند… تصویر خودم را دیدم … در قاب پنجره … با موهای پریشان …
سرم را بالا گرفتم … نگاهت شرم را به وجودم سرازیر کرد …
تبسمت چه دلنشین بود … بر دلم نشست و آن را لرزاند …
طرح بعدی … باز هم من بودم … با مقنعه و چادر … روی تختهای توی حیاط …
دیگری که خیلی زیبا بود و لبخند بر لبانم نشاند طرحب بود که در آن با روسری گلدار که موهایم به طرز زیبایی روی پیشانی و کنار صورتم افشان شده بود … و دسته ای هم بر روی شانههایم … لب حوض نشسته بودم و دامنم باچین های زیبایی کنارم روی زمین پهن شده بود … آستین کمی بالا بود و دستم درون حوض …
با هیجان گفتم :صفا جون اینا خیلی عالین … باورم نمی شه ….
خندیدی : حالا مونده تا خیلی چیزا باورت بشه …
دوبار به طرح ها نگریستم : خیلی بدجنسی که تا بحال بهم نشون نداده بودی .
لبخند زدی آرام گفتی : می ترسیدم فکرت مشغول شه …
بی آنکه نگاهت کنم …در حالی که همه ی حواسم به طرح ها بود گفتم : به چی مشغول بشه صفاجون …
در حال بر خاستن گفتی : به خودم … اما انگار ….
صدایت و جمله هایت را می شنیدم اما به معنی و منظوری که در پس آن می نهادی دقت نمی کردم … محو طرحهای زیبا شده بودم …
صدای صحبت عمو مصطفی که داشت با پدر مهلا صحبت می کرد توجهم را کم کم جلب کرد … مثل اینکه حق با تو بود .. آنها می خواستند پس از مدتها به ایران بیایند ….
خبر امدن مهمانهایتان در خانه پیچید…. مادرت از همان زمان به تکاپوی فراهم کردن مقدمات پذیرائی از آنها افتاد….
آن روزها بود که حس غریبی به نام حسادت در وجودم جوشید….
اگر دختر عمویت می آمد و تو با او ازدواج می کردی،حتما مرا از یاد می بردی…دیگر وقتی برای من نمی ماند…در درس ها نیز نمی توانستی کمکم کنی…دیگر جائی در دلت برای من نمی ماند…
وقتی به مهلا و آمدنش فکر می کردم دلهره به دلم چنگ می انداخت و نگران می شدم.
امتحانات پایان ترم را به خوبی پشت سر گزاشتم .
چون سالهای قبل با نمرات درخشان و با افتخار کار نامه ام را به خانه آوردم….شهره نیز چون من همیشه جزو ممتازین بود.
پدر برای هر کدام از ما یک جفت النگوی بسیار زیبا خرید.
اما آن عطر خوشبوی گل مریم که تو به من هدیه دادی برایم دلنشین تر بود…
romangram.com | @romangram_com