#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_14
برایم غذا کشیدی و سر به سرم گذاشتی … شاید فقط در مقابل پدر و مادرت با من راحت بودی و از نشستن در کنارم و حرف زدن با من معذب نمی شدی …. من اما همیشه با تو راحت بودم …
ظرفها را به آشپز خانه بردم و علی رغم مخالفت عمه شروع به شستن کردم. آمدنت را توجه نکردم .
کنارم ایستادی … می دانستم کمکم خواهی کرد .
ــ هنوز نمی خوای ما رو تحویلی بگیری ؟
جوابت را ندادم .
ــ معذرت بخوام می بخشی ؟
از لحنت خنده ام گرفت اما نخندیدم : هنوز که نخواستی .
نگاهم کردی … از همان نگاه ها که همه از آن ایراد می گرفتند من اما دوستش داشتم … من رنگ سبز تیره ی چشمانت را دوست داشتم …. چشمهایت عجیب گیرا بود …
ــ معذرت می خوام عزیزم …
می دانستم عزیزت هستم … برایم عجیب نبود که این را بگویی .
ــ در ضمن یه سورپرایز واست دارم …
نگاهم کنجکاو شد.
ــ همون چیزی که اون دفعه به خاطرش نا راحت شدی …قهر کردی ..
نگاهت کردم . ادامه دادی : ظرفا روشستیم بریم تواتاقم بهت نشون بدم .
به فکر فرو رفتم … نمی دانستمچه چیزی را می خواهی نشانم بدهی …
ظرف ها رابا سرغت بیشتری شستم طاقت انتظار کشیدن را نداشتم … این کارم تو را به خنده انداخت .
از اینکه در مقابل عمه و پدرت به اتاقت بیایم خجالت نمی کشیدم …
لب تختت نشستم. تو به سراغ کمدت رفتی .
از پنجره اتاقت به پنجره ی اتاق خودم نگاه کردم ….
به کنارم آمدی … کاوری در دست داشتی . بی آنکه حرفی بزنم نگاهت کردم .کاور را باز کردی و دسته ای کاغذ بیرون آوردی
و بر گرداندی .. نقاشی های خودت بود … من بار ها آن ها را دیده بودم .. شاید طرح جدیدی زده بودی ..
ــ اینا رو که دیدی … واما حالا این طرحها رو که هیچ کس ندیده ببین …
romangram.com | @romangram_com