#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_13
نگاهم به ماهی تابه بود : کار داشت رفت بیرون.
نزدیک شدنت را احساس کردم .کنارم ایستادی . نگاهت کردم : کاری داری ؟
لبخند بر لب داشتی : چیه بداخلاق ؟
پوزخندی زدم و هیچ نگفتم .
ــ نمی خوای آشتی کنیم ؟
ــ مگه قهریم؟
با شیطنت نگاهم کردی : نیستیم ؟
ــ نیستم … اما اینم می دونم که دیگه مثل همیشه دوستم نداری ….
نگاه خیره ات به چشمانم بود : مگه می شه دوستت نداشته باشم وروجک ؟
ــ حالا که شده …
ــ من فدای تو و اون اخم کردنت بشم … کی گفته دیگه دوستت ندارم ؟
نمی دانم چرا به آن حال افتادم … از نگاه و لحنی که برای اولین بار آنگونه به کار می بردی خجالت کشیدم … تو با من اینگونه سخن ها نمی گفتی ….
گونه هایم که داغ شد خندیدی و گفتی بهتره تا اومدن مامان برم تو اتاقم…
رفتی و من برای اولین بار از نبودنت نفس راحتی کشیدم … به ذهنم خطور کرد که نکند حرفهای مادرم و دیگران درست باشد و تو ….
نه … مگر می شد ؟ باورم این بود که به من احساسی نداری و درستش هم همین است که نداشته باشی …
مادرت که آمد اجازه نداد برای نا هار به خانه ی خودمان بروم . و به اصرار مرا نگه داشت . به مادر تلفن کردم و گفتم که نزد شما می مانم …
به عمه گفتم که مهلا تماس گرفته .. خوشحال شد و گفت وقتی عمو مصطفی آمد با او تماس می گیرید…
تو حرفهایمان را شنیدی و گفتی : نکنه کارهاشونو ردیف کردند ومی خوان بیان …
مادرت گفت : حتما همینطوره … و لبخند معنا داری زد … با اینکه آن وقتها خیلی معنی نگاه ها و حرف های کنایه دار را نمی دانستم اما خوب درک کردم که عمه از آمدن آنها و حتما مهلا خوشحال بود … منظورش این بود که شاید بتواند تو را که به هیچ عنوان زیر بار ازدواج نمی رفتی راضی کند که با مهلا ازدواج کنی .. آن لبخندش برای تصور عروس گرفتنش بود … حق داشت .. تنها پسرش بودی و برایت آرزو ها داشت ….
پدرت که آمد با دیدنم لبخند زد … او نیز چون عمه مرادوست داشت … و همیشه از دیدن من در خانه تان خوشحال می شد .
سر سفره در کنارت نشستم … اما هنوز از تو دلخور بودم . باید دلیل آن حرفها و بداخلاقی ها رو می گفتی .
romangram.com | @romangram_com