#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_12

ــ صفا جون ؟ !

ــ صفا جون و درد ….

با عصبانیت برخاستی و رفتی . و نگاه ناباورمرا به دنبال خود کشیدی ….مگر من چه حرف بدی زده بود م ؟ چرا آنگونه

پاسخم را دادی ؟ کاش می توانستم بهدنبالت بیایم و بپرسم از چه دلخور شدی … اما نمی شد … همه در حیاط دور هم نشسته بودند.

نیشخندی که رامین زد بیشتر اعصابم را به هم ریخت . متوجه تندی ات شده بود . اخم کردم و رو بر گرداندم .

دلم پیش تو بود … نگران دلخوری تو از خودم بودم ….

حرفها هنوز بر سر خواستگاری بود … پدر که بی چون و چرا می پذیرفت … مادر هم که همیشه رامتین را دوست داشت و فقط مانده بود شیرین که او از خجالت سرش را بالا نمی آورد ….

قرار و مدارها گذاشته می شد اما من حالم خوش نبود … تو نبودی .

آن شب قبل از خواب مقابل پنجره ایستادم و به اتاقت نگریستم … خوابیده بودی .

**************

مادرت صدایم کرد که به کمکش بروم . از من خواست که برایش بادمجان سرخ کنم . درسهایم را خوانده بودم و کاری نداشتم . پای اجاق گاز ایستادم و مادرت برای انجام کاری بیرون رفت .

زنگ تلفن را که شنیدم شعله را کم کردم و گوشی را برداشتم …

ــ بله ؟

صدا ضعیف بود : الو …. منزل صولتی ؟

ــ بفرمایید …

ــ من …. مهلا هستم …

مهلا ؟ دختر عموی تو بود … او که سالها پیش به همراه خانواده اش ساکن آلمان شده بود … در بچگی او را دیده بودم درست به یاد نمی آوردمش اما زیاد درباره اش شنیده بودم.

سراغ تو را گرفت . گفتم که نیستی و یک ساعت دیگر خواهی آمد . زیاد با هم آشنا نبودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم خدا حافظی کرد و تماس را قطع کرد .

آن روز زود تر از همیشه آمدی . از همان دم در خطاب به مادرت سلام کردی ….

جوابت را ندادم … دلگیر بودم از رفتار آن شبت .

به آشپز خانه آمدی : مامان ……..

با دیدن من بر جای ماندی . سرسنگین سلام کردم . پاسخم را دادی و پرسیدی مامان کجاست ؟

romangram.com | @romangram_com