#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_11
نگاه ناباورم را به تو دوختم . من چیزی در این مورد نشنیده بودم. اما نگرانی تو اینقدر برایم شیرین بود که بی اراده لبخند زدم : راست می گی ؟
بهت زده نگاهم کردی : خوشحال شدی ؟
و در ادامه اخم کردی : البته همچین پسر خوشتیپی از آدم خواستگاری کنه … جای خوشحالی داره ….
. با صدای بلند خندیدم : وای نه صفا جون دیوونه شدی ؟ واسه این خوشحال شدم که فهمیدم بدخلقیت به خاطر نگرانی بوده که واسه من داشتی . …
خندیدی … آشتی کردیم .
بی احساس گناه دستت را گرفتم … این از روی هوس نبود .گرم گرم بود بر عکس همیشه پس نکشیدی و باانگشت شستت پشت دستم را نوازش کردی …
ــ تو با هر کسی نمی تونی ازدواج کنی دختر دایی … اینقد لوسی که نمی شه تحملت کرد … باید با یکی باشی که خیلی عاشقت باشه .
دستت را آرام کشیدی…
ونگاهم کردی … نگاهی عمیق و پر محبت .
قضیه ی خواستگاری پرویز از شیرین به خیر گذشت و پدر پس از دو روز جواب منفی داد .
آن شب وقتی عمو گفت که قصد دارد شیرین را برای رامتین خواستگاری کند خیلی خوشحال شدم … چه کسی بهتر از او ؟
کسی که از بچگی مورد شناخت خانواده بود ….
ظاهر در هم تو برای لحظه ای مرا به این باوررساند که نکند …. تو …
با کنجکاوی نگاهم را به تو دوختم . در خودت غرق بودی . در کنارت نشستم . نگاهم کردی . لبخند زدم…
ــ صفا جون … ناراحتی ؟
لبخند کم جانی زدی : نه … واسه چی ناراحت باشم ؟
ــ یه چیزی بپرسم ؟
رنگ انتظار به نگاهت زدی . آرام گفتم : تو … تو شیرین رو دست داری ؟
نگاهت متعجب شد : منظورت چیه ؟
نگاهم به چشمانت بود گفتم : فکر کردم … از اینکه عمو واسه رامتین خواستگاریش کرد ناراحت شدی …
اخم کردی : به تومربوط نیست … این دخالتا به تو نیومده ….
romangram.com | @romangram_com