#باز_آ_و_بر_چشمم_نشین__پارت_10

**********************

با اینکه خیلی دیرم شده بود نپذیرفتم که تو مرا برسانی . عصبانی شدی : گفتم بیا سوار شو .

ــ نمیام .

ــ اومدم به زور سوارت می کنما …

ــ نمیام …. خوشم نمیاد با تو باشم .

عصبی تر از پیش پیاده شدی : به زبون خوش سوار شو .

کم عصبانی می شدی اما شدید .

بی حرف سوار شدم .

سرعتت زیاد بود و من می ترسیدم . اما حرفی نمی زدم .

ـ کی می خوای بزرگ بشی ؟ این کارای بچگونه چیه که انجام می دی ؟

رو به بیرون داشتم و نگاهت نمی کردم .

ـ با توام …. منظورت از این کارا چیه ؟

بغض کرده بودم . تو حق نداشتی بر سرم فریاد بکشی .

ــ اون روز من عصبی بودم … حالم خوش نبود… واسه چی گیر دادی به یه کلمه ؟ چرا اینقد لوسی ؟ تا کی باید فکر کنم هنوز بچه ای ؟

سرم را پایین انداختم تا اشکهایم رانبینی .

صدایم کردی اما پاسخت را ندادم .

ــ نمی خوای آشتی کنی ؟

صدایم گرفته بود : تو دیگه حوصله ی منو نداری … واسه چی برات مهمه که …

حرفم را قطع کردی : کی گفته من حوصله ی تو رو ندارم ؟ این فکرا چیه پیش خودت می کنی ؟ آخه من با تو چیکار کنم ؟

نگاهت کردم ، با همان چشم های اش آلود : تو هیچ وقت سر من داد نمی کشیدی … هیچ وقت با من بد اخلاقی نمی کردی …

با محبت نگاهم کردی : حق با توئه … من معذرت می خوام … آخه مادر می گفت خالت تورو واسه پسرش خاستگاری کرده …

من نگران این بودم که مبادا مادرت قبول کنه … آخه … تو … تو هنوز خیلی کم سن و سالی .. نمی تونی بار یه زندگی رو به دوش بکشی … تو فعلا باید درس بخونی …

romangram.com | @romangram_com