#باورم_شکست_پارت_90

نگاهی به خان جون انداخت که تسبیح می انداخت. تسبیح فیروزه ای معروف که هر کدامشان یکی داشتند، عین هم . به قول پدر جون که میگفت چهارتا گرفتم تا دعوایمان نشود.
از یادآوری این حرف خنده اش گرفت و نگاه خان جون را به سمت خود کشاند.

- خود گویی و خود خندی ، عجب مرد هنرمندی.
- یاد قصه ی تسبیح افتادم.
لبخند خان جون را که دید، ابرویی به نشانه پیروزی بالا داد...

- قبول، موضوع جالبی بود.
همین اعتراف کافی بود تا به سمتش برود و کنارش بنشیند.

- پدر جون خوابیدند؟
- آره مادر، کمی خسته بود.
من من کنان و عاجز از اینکه چطور این موضوع را بیان کند در افکارش دست و پایی زد و در نهایت دل به دریا زد و ...
- خان جون اون ماجرا رو که یادتون نرفته؟

romangram.com | @romangram_com