#باورم_شکست_پارت_89
آچمز شدن را با افتخار پذیرا شد و سکوت کرد.
چهره ی خندان امیر آرمان و مامان نرگس را نادیده گرفت و با گفتن "شب بخیر" به سمت پله ها رفت.
چراغ اتاق را روشن کرد و به سراغ لبتاپ رفت. تا روشن شدن و بالا آمدن سیستم ،چرخی بین کتابهایش زد و یکی را جدا کرد و روی میز گذاشت.
امکان نداشت بی دلیل نسبت به کسی حساس و بد بین شود. از روز اول هم به شیدا امیدی حس خوبی نداشت. اما چه میکرد که از جانب پدر توصیه شده بود و مجبور. حالا چرا در دستگاه عریض و طویل پدرش جایی برایش نبود، الله اعلم. در هر صورت می بایست جوری می فهماند که با چه کسی طرف است.
در مورد کار و خصوصیاتش با احدی شوخی نداشت. خط قرمزهایش معلوم بود و حتی پدر و مادرش هم خود را کنار کشیده بودند.
لازم نبود زیاد به مغزش فشار وارد کند تا چهره ی شیدا امیدی برایش تداعی شود، از بس آلاگارسون بود و در چشم.سرش را تکانی داد و مشغول کارش شد و شیدا ها رو پشت ذهنش نگه داشت.
romangram.com | @romangram_com