#باورم_شکست_پارت_9

خنده ی دخترک بی هوا بلند شد و خان جون وان یکادی زیر لب زمزمه کرد . دلش قرص به بودن های یلدابود.

- بخند مادر ، بخند که دنیا به روت بخنده.
- خان جون ، چه عزیز در عزیزی شد. اما یادتون باشه من از موضع خودم پایین نمیام. در ضمن دوره ی سرخ و سفید شدن هم گذشته. این روزا ...
خان جون خیزی برداشت و دخترک بند و بساطش را جمع کرد و با سرو صدا پا به فرار گذاشت. صدای خنده هایش را از سالن می شنید و گوشش به ببخشید ، ببخشید های ریز ریز پر خنده ی دخترک مشغول شد .

- بیا عزیز کرده ، بیا اینا رو جمع کنیم. حساب من و تو بمونه بعداً.
حس خوشی زیر پوستش چرخید و به آرامی وارد آشپرخانه شد.

- خان جون شما دست به چیزی نزنید ، من همه رو جمع می کنم. شما بفرمایید سالن تا من با دو تا چای یلدا پز لب دوز شرفیاب بشم خدمتتون، خان جون خانم.
خان جون سلامت باشی ریزی نثارش کرد و به آرامی نسیم از کنارش گذشت.

همانطور که به قامت تحلیل رفته ،اما همچنان با صلابت خان جون نگاه میکرد با خود اندیشید که جبر زمانه و فشار زندگی کم کم دارد اثراتش را در جسم و جان این زن هویدا می کند و برای لحظه ای از فکر نبودن خان جون به خود لرزید. پا تند کرد و از پشت خان جون را در حصار دستانش اسیر کرد و نفسی از سر آرامش کشید. دست خان جون که روی دستش نشست آرامشی عمیق در جان و روحش دمیده شد.


romangram.com | @romangram_com