#باورم_شکست_پارت_10
- دختر خانم یه چای به ما بده که تو این سرمای سوز دار می چسبه.
از خاتون فاصله گرفت و نم اشک نشسته روی صورتش را پاک کرد و چشم فوری ای گفت و به جمع کردن آشپزخانه مشغول شد.
استکان های کمر باریک با چای لب دوز و لب سوز را در سینی و قندان نقره ای ،روی میز گذاشت. پولکی های براق و ظرف توت خشک را کنار سینی گذاشت و خان جون در دل به سلیقه ی یلدایش احسنت گفت
- بفرمایید.
- ممنون مادر ،عاقبت بخیر شی.
- نوش جان.
- یلدا مادر کاش به دایی فهیم زنگ بزنی بگی خان جون گفته آخر هفته رو بیاد اینجا . اون بنده خدا هم تنهاست.
- چشم . میگم، اما بعید میدونم بیاد. نمیدونم چرا هر موقع بهشون میگم، بهانه های ریز و درشت اندازه این سنگ و کلوخ های ساختموناش ردیف میکنه و از زیر اومدن در میره.
- سرش شلوغه مادر. اما بگو خان جون آخر هفته آبگوشت بار میذاره ،مطمن باش میاد.
چشمان دخترک با شنیدن این حرف برقی زد و چشم بلند بالایی گفت و به نوشیدن چای دارچینی محبوبش مشغول شد.
- یلدا ،مادر حواست به دایی فهیم باشه. سعی کن هواشو داشته باشی. من و پدر جونت دیگه آفتاب لب بوم هستیم. بعد از خدا ما رو داری و بعد از اون دایی فهیم.
- خان جون ، نگید تورو خدا.
romangram.com | @romangram_com