#باورم_شکست_پارت_72
این دیگر از کجای مغزش بیرون پریده بود؟ اصلا او را چه به این حرفها؟ سری تکان داد و از افکارش فاصله گرفت.
انتظارش زیاد طولانی نشد و اعلام نشستن پرواز خیالش را راحت کرد و و نفسش را آزاد.
خوشحال و خندان بودن و دست بر شانه گذاشتن امیر آرمان که چیز عجیبی نبود. اگر غیر از این بود قطعاً یک جای کار می لنگید. از جایش برخاست و به سمتش رفت . با اقتدار قدمهایش را به سمت برادر کشاند و در کمال تعجب یلدا تابان را دید که به همان سمت می رود.
- خیلی خوشحال شدم از مصاحبت با شما پسر جان.
- سعادتی بود برای بنده جناب تابان.
- سلام.
- سلام.
سلام دختر و پسر جوان از گفتگو و تعارف جدایشان کرد و سرشان را برگرداند.
دستانش را باز کرد و پیشانی دخترک را بوسید.
- زحمت کشیدی بابا. خودم می اومدم.
- دلم براتون تنگ شده بود پدر جون.
- سلام عرض شد سرکار خانم.
romangram.com | @romangram_com