#باورم_شکست_پارت_71

تا قیام قیامت مدیون دارشان بود. حال و روزش از خیلی ها هم بهتر بود. اصلاً عالی بود، اما ته دلش دردی رسوب کرده بود که هر از گاهی عصیان میکرد و بیچاره اش میکرد.

تا به خودش آمد به فرودگاه رسیده بود و خودش نفهمید چطور این مسیر طی شد. با آن همه شلوغی ذهن چطور سالم رسیده بود جای شکر داشت. دستانش را از سرما در جیبش فرو برد و با قدمهایی تند به سمت سالن به راه افتاد.

چند قدمی برنداشته بود که عطر تلخ زیر بینش پیچید و ناخوداگاه سرش به عقب چرخید و در کمال تعجب سوغات فرنگ را دید.
نگاهش را جمع کرد و با قدمهای تند تری به راهش ادامه داد.


با گوشه ی چشم، دانشجوی اخمویش را که دید بی تفاوت چرخید ابروهایش از تعجب به رستنگاه موهایش رسید. این دخترک چموش و اخمو، او را دید و بی توجه گذشت؟ جالب بود در نوع خودش. کمتر پیش می آمد دانشجوها از کنار استادی بگذرند و حتی سلامی نکنند. لازم به کشف رمز داشت این دانشجوی اخمویش.
تجزیه و تحلیل را به وقتی دیگر سپرد و راهی شد تا گوشش را پر کند از ریز و درشت گویی های برادر کوچش.
شلوغی سالن و همهمه ، تضادی فاحش داشت با سکوت و سکون همیشگی اش. این شلوغی ها برای او که عمرش را در سکوت و نظم خاص خود و خانواده اش سپری کرده بود ، سنگین بود. اصولاً در خانه اگر امیر آرمان حرف نمیزد به ندرت کسی کلامی از دهانش خارج میشد.
سکوتی که با مرگ عمه سارا در آن خانه نشست ،دیگر هیچ وقت بار سفر نبست و صاحب خانه شد.
فقط میدانست عمه سارا یک شب در اتاقش به خواب ابدی فرو رفت و خانواده اش را عمری داغ دارکرد. چهره ی زیبا و معصومش برای عمری در قاب روی شومینه جای گرفت و نگاه خیره ی پدرش ، سنجاق قاب عکس شد.
سری از تأسف تکان داد و نگاهش را بالا آورد و مکثی روی یلدا تابان کرد که هم اینجا بود و هم نبود، اما هر چه بود از آرامش چهره اش کم نمی کرد. آرامش چهره اش ناخودآگاه خیره و خلع سلاحت می کرد.

romangram.com | @romangram_com