#باورم_شکست_پارت_70


سرش که به شانه های خان جون نشست ،اشکش روان شد. دلش به حال خودش سوخت و سرش پر شد از چراهایی که جوابی برایشان نداشت.
بودن های خان جون و پدر جون و عمه مونس پر از اطمینان خاطر بود، اما پدر و مادر چیزی دیگری بود. هر چقدر محبت بی غل و غش آخر ترحم نهفته جان به سرت می کرد.
دلش ، دل دل می کرد تا زمزمه کند این دو اسم مقدس را ، اما زبان در کام کشید تا آزار ندهد بیش از این.

- بهتره برم وگرنه دیر میشه.
- لازم نکرده با این حال.
- من خوبم.
اجازه ی حرف دیگری را نداد و به سرعت از در خارج شد و خان جون را در حسرت و افسوس تنها گذاشت.

سردی هوا لرزی به تنش نشاند و به قدمهایش سرعت داد. سریع خود را به ماشین رساند و سوار شد. گرمای اتاقک حس خوشایندی را به تنش تزریق کرد . بسم اللهی گفت و حرکت کرد.
ذهنش خسته بود و نا آرام. چشمش به جاده بود و ذهنش درگذشته. اصلاً چرا قسمتش این شد؟ محبتهای ریز و درشت اطرافیانش هیچ وقت نتوانست جای خالی علی و فهیمه را پر کند.
مگر نه اینکه پدر سایه ی سر بود، پس چرا سایه ی پدر جون راضی اش نمی کرد؟... مگر نه اینکه محبت مادر بی دریغ و بی چشمداشت بود ،پس چرا محبت های خان جون ...
لعنتی ای به قدر نشناسیش فرستاد و افکار مزاحم و مسموش را به عقب هل داد.هی عصیان میکرد و ...

romangram.com | @romangram_com