#باورم_شکست_پارت_7
انگار همین دیروز بود که فهیمه ی محجوب ، رو به روی خان جون نشسته بود و با حجب و حیای ذاتی اش در برابر زیر زبان کشی خان جون سرخ و سفید می شد و خان جون با حظی وافر تماشایش میکرد و آفرینی هم نثار ذکاوت خود میکرد و فهیمه را برای علی خواستگاری کرد تا بعدا، در فرصتی رسماً پا پیش بگذارد و این دو را به وصال هم برساند. با تکان خوردن دستانش به خودش آمد و شروع به تعریف...
- بابات ، مامانت رو از سالها قبل دوست داشت. اما مادر جون ،علی من محجوب بود و نشون نمی داد .اما هر موقع مامانت رو می دید ناخودآگاه گره ی ابروهاش پیچ می خورد و اون بچه رو هم می ترسوند. من می فهمیدم دل بچه ام اسیر شده ،اما روی گفتن نداشت. حرمت نون و نمکی که خونه ی حاج صادق خورده بود یه طرف ، دوستی با دایی ات از طرف دیگه، پای جلو رفتنش رو شل میکرد. تا اینکه کم کم زیر زبون مامان خانومت رو کشیدم و دیدم بله . فهیمه خانم هم بی میل نیست و دل سپرده. بعدم که خواستگاری از حاج صادق ؛ حاج صادق هم نه نگفت بهمون و مامان فهیمه ات شد عروس خونه ی ما و یکی یک دونه ی دل علی.
در حالی که با دقت به حرف های خان جون گوش می داد ، ذهنش در حال تجزیه و تحلیل احساس پدر و مادرش در آن روزها بود. تصویر کم رنگی از آن در ذهنش بود؛ اما باز هم برایش خوشایند بود .
با ضربه ای که خان جون به پشت دستش زد ، از عالم خیال و احساس بیرون آمد و سری به معنی بله تکان داد. لبخند خان جون کش آمد. باز هم ذهن دخترک پرواز کرده بود و این مشخصه اش بود.
- پاشو مادر جون ، پاشو عزیزم . شامت رو هم درست نخوردی. یلدا جان، مادر حواست به سلامتی ات هست؟
دستانش را از بین دستان خان جون بیرون کشید و با حواس پرتی "آره" ای گفت و بلند شد و مشغول جمع کردن میز شد.
- یلدا مادر فردا دانشگاه داری؟
- بله خان جون ، ساعت ده کلاس دارم تا بعد از ظهر، ناهار رو نمیام فردا.
- عاقبت بخیر شی مادر.
romangram.com | @romangram_com