#باورم_شکست_پارت_6
- آره مادر ، طفلک این بچه هم خیر از زندگیش ندید. چه روزها و شب هایی که فهیم اینجا نبود، بابات زیاد اونجا نمی رفت. دایی ات بود و عمر و جونش علی، اما از یک طرف هم خواهرش بود که مجرد بود و تو خونه و نور چشم حاج صادق و فاطمه خانم و صد البته دایی فهیم.
- خان جون یک روزی گفتین بابام وقتی مامانم رو می دید گره ی ابروهاش رو محکم میکرد. شما می دونید چرا؟
نگاهی به یلدا انداخت و با یاد آوری گره ی ابروهای علی همیشه مهربان و محبوبش ، طرحی از لبخند روی صورتش جا خوش کرد. گره ای که فقط خان جون چرایش را می فهمید. غیرت داشت روی فهیمه ولی تا وقتی که به پیشنهاد خان جون که آن هم از ذکاوت و درایتش بود به خواستگاری فهمیه رفت ،کسی بویی از آن نبرده بود.
- خان جون؟
سرش را بالا آورد و نگاهی به یلدا انداخت و با حفظ لبخند روی صورتش ادامه داد
- میدونم عزیر مادر... میدونم.
نقشه ی گنج را در دستش نهاده بودند، کمتر ذوق می کرد. دستانش را از شوق این کشف محکم به هم کوبید و منتظر خیره ماند.
- تعریف کنید دیگه خان جون.
خان جون دستانش را کشید و دو دست نرم دخترک را در دست گرفت و چشم در چشم عزیز کرده اش ، پرنده ی خیالش به پرواز در آمد. چند سال پیش به آنی مقابلش نقش بست و چهره ی دلنشین فهیمه در برابر چشمانش جان گرفت.
اصلاً یلدا خود فهیمه بود. فهمیه ی از دست رفته حالا در قامت یلدا خود را نشان میداد. یلدا چهره ی زیبای مادر را تماماٌ به ارث برده بود. ژن فهیمه با پارتی بازی جانانه ای غالب بود و قدرتش را در چهره ی دخترک به رخ می کشید.
romangram.com | @romangram_com