#باورم_شکست_پارت_5
دیگر خان جون را از بر بود. مادر بود و پدر. راست می گویند که خداوند گر ز حکمت ببند دری ،ز رحمت گشاید در دیگری.
به راستی که خان جون برایش حکم صور اسرافیل را داشت در کشاکش از دست دادن پدر و مادرش و انگار جانی دوباره در او دمید . چه شب ها که خان جون آرامش کرده بود و زیر گوشش قصه ها خوانده بود . قصه ی دختر پریا را از بر بود . خان جون دار و ندارش بود. حتی عمه مونس و پدر جون و دایی فهیم هم با تمام محبت های ریز و درشتشان هرگز نتوانستند برایش جای خان جون را بگیرند. خان جون تکه ای از بهشت بود که خداوند منت بر سرش نهاده بود و او را سهمش کرده بود تا دلش را آرام کند.
- یلدا ، مادر جون یه زنگ به دایی فهیم زدی؟
از افکارش بیرون آمد و نگاهی به چهره ی شکسته ی خان جون کرد و قاشق پر و پیمانش را در دهان گذاشت. لقمه را آرام جوید و رو به خان جون کرد
- بله ، زنگ زدم. باهاشون صحبت کردم . گفتن این هفته یه سری به من میزنن و البته برای دست بوسی خدمت شما میرسن ،خان جون جونم.
- کم زبون بریز یلدا.
- چشم خان جون جونم.
پدر صلواتی ای نثارش کرد و قاشقش را درون بشقابش گذاشت .
- اون طفلک هم زندگیش نابود شد. رفیق شفیق علی بود و انگار تار بخت هر دو را با نخ سیاه بافته بودن.
یلدا نگاهی به خان جون انداخت که غرق افکارش بود.
- زندگی آدمها گاهی با نسیمی زیر و رو میشه . زندگی دایی فهیم هم از اون دسته ست. من که زیاد نمیدونم، اما هر چی هست دایی رو حسابی اذیت کرده. حیف از اون همه مهربونی دایی...
romangram.com | @romangram_com