#باورم_شکست_پارت_4
- تا شما بیاین آشپزخونه من میز رو آماده میکنم.
تیر که به سنگ بخورد باید راهت را بکشی و در سکوتی افتخار آمیز میدان را ترک کنی.
الحق که دستپخت عمه مونس کم از سر آشپزهای هتل های پنج ستاره نداشت؛ رنگ و بویی داشت مثال زدنی. در عین سرعت و دقت بشقاب های گل قرمز خان جون را روی میز چید و قاشق و چنگال هایی که به براقی روز اول بود را از کشو بیرون کشید و همراه با دو لیوان کنار بشقاب ها گذاشت و مشغول کشیدن غذا شد.
خان جون یا علی ای گفت و سر از سجده ی خالقش برداشت و آرام به طرف آشپزخانه روان شد. صندلی را عقب کشید و روی آن نشست. با لبخندی که روی لبش نشسته بود به تماشای عزیز کرده اش نشست که با نهایت دقت غذا را می کشید . چشمش به یلدا بود و ذهنش درگیر آینده ی عزیرکرده اش.
یلدا... یلدا ... یلدا ، این اسم نقل و نبات زبان اهالی این خانه بود. اصولاً وجودش به منزله ی آرامش بود.
- خان جون، بسم الله.
با صدای یلدا از افکارش بیرون آمد و خود و عزیز کرده اش را به شامی که مونس تهیه دیده بود، مهمان کرد.
- دست عمه مونس درد نکنه. به به چه غذای لذیذی.
با گوشه ی چشم ، خان جون را نگاه میکرد که با لبخند روی لبش ، قطعاً پدر صلواتی ای نثار روحش کرده بود.
romangram.com | @romangram_com