#باورم_شکست_پارت_67
- من کمی استراحت کنم اشکال نداره؟
- نه عزیز کرده.
آرام از پشت میز بلند شد و به سمت اتاقش رفت. روی تخت نشست و موهایش را باز کرد و دراز کشید تا شاید کمی خواب آرامش کند.
- مامان میشه منم ببرید ؟
- نه عزیزم. من و بابا زود برمی گردیم.
- عروسک ؟
- چشم، عروسک هم میارم.
با صدای زنگ گوشی از خواب پرید و نگاه گنگش دور تا دور اتاق چرخید. تن خیسش را به زحمت تکان داد و از لیوان آب کمی نوشید.
ذهنش گیر عروسکی شد که هیچ وقت به دستش نرسید، اما سالها کابوس عمرش شد. بعد از آن عروسکی در دست نگرفت. حتی عروسک اهدایی دایی فهیم را که بعد از دفن پدر و مادرش به او داده شد، پس داد. متنفر نشد ،اما هرگز هم دلش نخواست. با وجود سن کمش باز هم می فهمید چیزی کم است و هرگز درست نخواهد شد.
به سختی از جایش برخاست و افکار درهمش را همان جا باقی گذاشت. آبی به صورتش زد و خیره ی چهره اش شد. زمزمه ی مامان گفتنش لرزی خفیف بر تنش نشاند ، مو نمی زد. گویی مامان فهیمه روبرویش بود. چشم از آینه کند و راهی شد.
خواب دهشتناکی نبود اما عجیب فرسایش داشت. ذهنش را خسته می کرد و دلش را آشوب. صورتش را خشک کرد و به سمت کمد رفت و لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون زد.
- آره حاج خانم. اینم از داستان این بندگان خدا.
- بازم خوب شد شما به موقع متوجه شدید.
romangram.com | @romangram_com