#باورم_شکست_پارت_61

- خدا خیرش بده.
تسبیح را روی جا نماز گذاشت و جمعش کرد . چادرش را از سر برداشت و نگاهش را به یلدا داد.
- صبح که میرفتی خوب بودی. چیزی شده؟
- خان جون من دارم یه کاری می کنم.

چادر تا کرده را روی میز گذاشت و روی صندلی نشست و منتظر نگاهش کرد.
- من یه کاری کردم ... اوم.. یه کار...
- میگی چیکار کردی یا انبر بیارم؟
- من ...
چشمانش را تنگ کرد و نگاهش به یلدا دقیق تر شد. از آنجایی که خوب میشناختش ، مطمئن بود کار اشتباهی نکرده اما این پیچاندن انگشتانش...

- من یه کاری کردم امیرحسین شوکت و بهار با هم آشنا بشن.
جمله از دهانش خارج نشده بود که دستش را کیپ دهانش کرد و نگاهش را به خان جون دوخت. چشمهای بیرون زده خان این وسط چه می گفتند؟ باید ترجمه می کرد؟ قطعاً نه. اصلا بهتر بود سریع محل را ترک کند تا کار بیخ پیدا نکرده.


romangram.com | @romangram_com