#باورم_شکست_پارت_60


- گفته بودم بوی بهشت میدید.
دستانش را آزاد کرد و روبروی خان جون نشست. چانه اش را روی زانو هایش محکم کرد و نگاهش قفل شکوفه های یاس.
تسبیح فیروزه ای رنگ در دستانش بود و نگاهش به یلدا.

- کارها انجام شد؟
دل از شکوفه ها کند و نگاهش را تا نگاه سبز خان جون بالا آورد و سری به علامت مثبت تکان داد.

- حاجی تنها بود؟
- نه اتفاقا، پسرش هم بود.
ذکر می گفت و مابینش سؤال و جواب میکرد. یلدای صبح نبود. ذهنش درگیر چه بود، الله اعلم. اما به حتم چیزی ذهنش را درگیر کرده بود.

- حاجی نگفت وسیله ها رو فرستاده؟
- چرا. گفتن فرستاده و با حاج خانم شریفی هماهنگ کرده.

romangram.com | @romangram_com