#باورم_شکست_پارت_55
- یلدا، چه کاریه آخه؟
- بیا بهت میگم.
یلدا که از دیدش خارج شد، نگاهش را به سمت بهار برگرداند و دستش را به معنی بفرمایید دراز کرد و مشغول معرفی اجناس مدل به مدل شد.
ذهنش درگیر بود و سرسری اجناس فروشگاه را نگاه می کرد. ذهنش پی کارش بود و امیدوار که این تنهایی گرهی باز کند.
- نگفتی چرا بهار رو فرستادی؟
- امرخیر.
توجهی به چشمهای گرد شده اش نکرد و نگاهش روی وسیله ها چرخید. بازوهایش اسیر دست آرزو که شد ،از حرکت ایستاد و به سمتش برگشت.
- امر خیر چیه خانم بزرگ؟
- فعلا هیچی . اما ممکنه... یعنی من دارم یک کارهایی می کنم.
- و اونوقت چه کارهایی؟
- پسر حاجی و بهار.
romangram.com | @romangram_com