#باورم_شکست_پارت_53

- ممنون حاج آقا . ببخشید مزاحم شدیم.
- مراحمید، در خدمتم.
- ما یک نگاهی به وسیله ها بندازیم.
- بفرمایید.
نگاهش به سمت دخترها که کشیده شد،گوشی را از روی میز برداشت و شماره ی امیر حسین را گرفت .

- امیر حسین ، بابا کجایی؟
- بله حاج بابا.
- بیا بابا. مهمان داریم.
ذره ای حدس میزد مهمان حاجی چه کسی باشد ، سریعتر خود را میرساند. اما به خیال اینکه دوستان حاجی آمده اند، راحت تر از همیشه رانندگی کرد و مسیر کوتاه را طولانی کرد. ذهنش پر بود از بایدها و نبایدها. با وجود درس خواندنش تصمیمش بر این شد تا مدیریت فروشگاه پدر را عهد دار شود و در خدمت پدر باشد.
با رفتن احمد و ماندگار شدنش در دیار غربت ،روز به روز به پدر نزدیکتر شد تا در یک عمل داوطلبانه مدرکش را قاب کند و مدیر فروشگاه پدر جان شود. با وجود اصرارهای حاج خانم تا به امروز تن به ازدواج نداده بود. حالا هم که ذهنش درگیر تک دختر تابان ها شده بود و می رفت تا قدمی در راه رسیدن بردارد.


- سلام حاج بابا

romangram.com | @romangram_com