#باورم_شکست_پارت_50


- من رفتم.
- مراقب باش مادر، با حاجی هماهنگ کردم.
- نگران نباشید . به لطف ارثیه نیاز مالی ندارند.
- الهی شکر.
- ممنون عمه .
کاهو ها برگ برگ در سبد جای می گرفتند و مونس با خیال راحت نوش جانی گفت و به عمل خطیر کاهو وکلم شستنش ادامه داد.
سری تکان داد و از از آشپزخانه خارج شد


نارنجی پوش شدن هم حال و هوای خودش را داشت . هر فصل خدا رمز و راز خودش را داشت و پاییز برایش از همه زیباتر بود. حال و حسش عوض می شد و طبعی شاعر مسلک زیر پوستش میچرخید.
خش خش برگها زیر پایش ناخودآگاه چشمانش را می بست و او پر از حسی خوش میشد.
از خیالاتش فاصله گرفت و به سمت ماشینش رفت و به سمت آرزو راند. به مقصد که رسید آرزو را خبر کرد و منتظر ماند. با صدای در خانه، چشم از رو به بر برداشت و سرش به سمت خانه چرخید.
آرزو و بهار را که دید، صورتش باز شد و دستی برایشان تکان داد و از ماشین پیاده شد.

romangram.com | @romangram_com