#باورم_شکست_پارت_49
عادتهایش مختص خودش بود و گاهی حرص درآر. گوشی اش را روی میز گذاشت و روی تخت دراز کشید. فکرش پر از خالی بود. چرخی می خورد و در آخر انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته.
خاله ی آرزو را به یاد آورد که چند سالی میشد همسرش را از دست داده بود و با تنها دخترش زندگی میکرد و حالا عزم کوچ کرده بود و خواستار پایتخت نشینی.
بهار را کنار امیرحسین شوکت تصور کنی ،تصویری مطلوب دریافت خواهی کرد؛ به شفافیت آینه. اصلاً انگار باید عزمش را جزم میکرد تا راه هموار کند، تا این دو را به وصل هم رساند و سری آسوده بر بالش گذارد.
جمله اش در ذهن تمام نشده ، صدای خنده اش اتاق را پر کرد و دیوانه ای نثار خودش.
صدای زنگ گوشی اش چنان از جا کندش که لحظه ای مات اطرافش ماند. با رخوت گوشی را به گوشش چسباند.
- می بینم که خواب تشریف دارید.
- به لطف شما الان بیدارم.
- یلدا قرارمون که یادت نرفته؟
- نه، تا یک ساعت دیگه میام.
گوشی را قطع کرد و دستی به موهایش کشید . باید خان جون را راضی میکرد و یک وجبی از موهایش را به دست باد می سپرد.
از سد خان جون که میگذشت، عمه مونس هم کم از خان هفتم نداشت. اما راه های رسیدن به هدف بسیار است.
لباس پوشیده به آشپزخانه رفت و سلامی کرد. لیوان شیر روی میز ، سرش را به سمت خان جون برگرداند و شانه بالا انداختن خان جون ،مهر تأییدی شد و لیوان شیر را یک نفس سرکشید.
romangram.com | @romangram_com