#باورم_شکست_پارت_47

- آره. خیلی از اومدنشون خوشحالم.
- باشه مادر جون، با حاجی هماهنگ می کنم فردا برید اونجا.
دستانش را به هم کوبید و دو زن را از حواس پرتی نجات داد.

- یلدا صدبارگفتم این عادت کوبیدن دست رو کنار بذار.
چشمی کش دار نثار مونس کرد و با لبخندی از سر رضایت گوشی اش را از روی میز برداشت و به سمت اتاقش رفت.
یک هیچ به نفعش. میرفت تا امیرحسین شوکت را ضربه فنی کند. بهار گزینه ی خوبی بود. اصلاً هر دو خوب بودند. عجب وصل باشکوهی و عجب پیوند خجسته ای. تا باد چنین بادا...
باد به گوش خان جون می رساند قطعاً از خجالتش در می آمد. اما دست پروده ی خودش بود و چاقو دسته ی خود را نمی برید.
دستش را روی اسم آرزو کشید و منتظر ماند.

- یلدا؟ بهتر شدی؟
دلش پر شد از محبتهای این همیشه دوست. انگار محبتش از جنس محبت خان جون بود و عمه مونس.

- زنگ زدم، مونس جون گفت حالت بد شده.

romangram.com | @romangram_com