#باورم_شکست_پارت_46

- دلم نمی خواد آسیبی ببینه.
- توکلت به خدا . هر چی خیره پیش میاد.
بازهم ناخواسته شنونده حرفهایشان شده بود. امیر حسین پسر کوچک حاجی را چند وقتی بود بی بهانه و با بهانه می دید. جوانی برازنده بود و تحصیلکرده. چشم و چراغ حاجی و عصای دستش.
اما خب اینها ملاک نمی شد تا بتواند خود را راضی به این کار کند . نگاه های زیر زیرکی امیر حسین بو دار بود و راز دل فاش می کرد. اما او آدم این حرفا نبود و معیارهای خاص خودش را داشت. از قبل جواب خواستگاری احتمالی را کنار گذاشته بود، "نه".
وارد سالن که شد انگار نه حرفی بود و نه حدیثی. خان جون و مونس روزه سکوت گرفتند و مشغول نوشیدن چای شدند. لبخندی روی لبش نشست.

- خان جون ، میشه من فردا برم مغازه ی حاج شوکت.
چای بود که جستی زد و در گلوی مونس پرید. سرفه های مکرر لبخندی روی صورتش نشاند و به آرامی از جایش برخاست و آرام به کتف مونس فشاری آورد تا حالش جا بیاید.

- اونجا چیکار ؟
- خاله ی آرزو اومده و یک سری خرید داره.
خان جون چشمانش را تنگ کرد و ذهنش به سمت خاله ی آرزو رفت.

- همون که اسم دخترش بهار بود.

romangram.com | @romangram_com